کتاب خفه خون نوشته سرکار خانم پرنیا فریدون پور است که انتشارات متخصصان آنرا منتشر کرده است.
"اگر زندگی این بود، پس وعدۀ چه چیز به ما داده شد؟ کدام اشرف مخلوقات؟ کدام کمال و جمال؟ از ازل تا ابد را به چشم دیدهام، حتی ثانیهای از این زندگی، ارزش زیستن نداشت؛ کدام حساب و کتاب؟ مرا به چه زمان و به چه کس واگذار کردهای؟ وعدۀ روز پاداش و روز جزا میدهی؟ مجازات من برای کدام کارِ کرده و نکردهام بود؟ بر کدام تخت پادشاهی نشستهای که تنها نظاره میکنی؟ چرا شنیدی و هیچ نکردی؟ چرا دیدی و معجزهای نشد؟ زندگی، ارزش زندگی کردن ندارد. پیشتر حافظ و نگهدارم نبودی، زین پس هم نباش".
صفحۀ اول دفترچه که خواندهشد، حس کردم کسی قلبم را در مُشتش گرفته و میفشُرَد. حس غریبی داشتم. هیچگاه چنین صریح با خدا به جنگ ننشستهبودم و حالا با مرور این جملات گُر گرفتم؛ مُدام در دلم از خدا طلب مغفرت میکردم. نکند این همه تندخویی با خدا، دامنِ مرا نیز بگیرد؟ آش نخورده و دهان سوخته.
"اونروز دفتر روزنامه بودم که صباح مثل تیری از کمان در رفته، وارد شد. نصرت خانم هم طبق معمول همیشه رأس ساعت نُه صبح، با استکان کمر باریک و چای دیشلمۀ قندپهلو، بهم نزدیک شد و از همون فاصله با صدای دلنشین مادرانهای گفت:«شهرهجون! ببین چه چای خوش رنگی واسهت ریختهم دخترکم»، لب به تشکر باز کردم و دستمو پیش بردم که استکان چای رو بردارم که صباح در کسری از ثانیه به نصرت خانم برخورد و پیرزن بیچاره، نقش بر زمین شد. دستم در هوا ماندهبود، متحیّرانه به نصرت خانم که روی زمین افتاده و مدام سوختم سوختم راه انداختهبود، نگاه میکردم. دستپاچه شدهبودم، نگاهی غضبآلود به صباح کردم و با لحنی توأم با ترس و خشم گفتم:«چشماتو کجا جا گذاشتی؟؟؟ چه خبرته؟؟؟». صباح که از خجالت، سرخ شده و عرق شرم بر پیشانیِ بلندش جا خوش کردهبود، دستش رو برای کمک به سمت نصرت خانم دراز کرد و میخواست زن بینوا رو از روی زمین بلند کنه و به گمان خودش کمکی کردهباشه.
-نصرت: نکن پسر جان! خودم پا میشم. حساب محرم و نامحرم رو نمیکنی؟
-صباح: چه حرفا میزنین نصرت خانم! شما همسن مادر منین؟ ببرمتون بیمارستان؟
-نصرت: خیرِتو نخواستم پسرم. خودم به جهنم، ولی این چندمین باره که از روی عجله و حواسپرتی استکان میشکونی؟ من که دیگه روم نمیشه به آقای بهرامی بگم استکانا تک افتاده، هر کدوم شده یه گُل!
-صباح: من که عذرخواهی کردم، بازم شرمندهم، عیبی نداره. خودم میخرم میذارم جاش.
نمیدونستم من دارم اشتباه میبینم یا واقعاً زانوهای صباح به لرزه افتادهبود. عینکمو جابجا کردم و با تمام دقت بهش نگاه کردم، درسته که خیلی حجب و حیا داشت، اما این همه واکنش، قطعاً غیر طبیعی بود. کمکم این لرزش به صداش هم سرایت کرد و حالا این نگرانی به منم منتقل شد و در کسری از ثانیه، انبوهی از سؤالات بی پاسخ، به ذهنم هجوم آورد. نکنه اتفاقی واسه مادر مریضش افتاده باشه؟ با این فکر، دلم هُرّی ریخت، بهش قول دادهبودم که به دیدنش برم، ولی حالا دست روزگار، شرایط رو جور دیگهای رقم زدهبود. اگر صباح منو از اون فکر و خیال بیرون نیاوردهبود، به مراسم هفت و چهلم مادر بیچاره میرسیدم:«قائمی خبر جدید رو شنیدی؟ باید سریع تیتر بزنیم."
-شهره: کدوم خبر؟
-صباح: عراق از مرز جنوب به خاک ایران تعدی کرده، جنگ شده خانم، جنننننننگ.
مدتها بود دوست داشتم یه خبر عالی با یه تیتر دهن پُر کن بزنم، اما انگار هیچ خبری انقدر ارزش سرمایهگذاری نداشت و حالا من با شنیدن این خبر از صباح، لبخندی روی لبم نشست، توو ذهنم داشتم به تیتر روزنامه فکر میکردم. انقدر این خبر به بند بند وجودم خوش نشستهبود که درد سوختگی دستمو فراموش کردهبودم. با لبخندی از سر شوق گفتم:«صباح به نظرت چه تیتری بزنیم؟"
-صباح: خانم قائمی چرا میخندی؟ مگه عقلتو از دست دادی؟ میگم جنگ شده، عراق از سه مرز بهمون حمله کرده، ولی فقط از سمت خوزستان تونسته وارد خاک ایران شه؛ اونوقت تو لبخند میزنی؟