کتاب درمان اضطراب همراه با آبشار آرامش نوشته ی گیلیان باتلر و تونی هوپ، با ارائه ی مثال ها و راهکارهایی کلیدی به شما می آموزد که چگونه اضطراب را کاهش دهید و زندگی آرامی را آغاز نمایید.
این اثر بخشی از کتاب بر فراز قله های موفقیت (Managing your mind) است که به بررسی اختلال اضطراب و راه های درمان آن می پردازد. اضطراب نوعی ترس از یک عامل ناشناخته و نامعلوم است که موجب پریشانی فکر و گاه بروز علایم احساس خطر، از جمله تپش قلب و رنگ پریدگی نیز می شود. بنابراین در فرایند اضطراب، برخلاف «ترس طبیعی و واقعی» یک عامل حقیقی ترس آور یا خطرناک یا آسیب زننده وجود ندارد؛ بلکه فقط به طور خودکار، ذهن آدمی دچار احساس خطر می شود.
نگرانی، یکی از بزرگ ترین دشمنان خلق و خوی نیکوی آدمی است. انسان بسیاری از اوقات خود را صرف نگرانی درباره ی موضوعاتی می کند که هرگز در زندگی وی رخ نخواهند داد و یا درصورت بروز، هیچگاه آن قدر که ما تصور می کرده ایم ناگوار، مخرب و خانمان سوز یا کشنده نیستند و یا اینکه در پاره ای موارد حتی این موضوعات که ذهن ما را به خود مشغول و روانمان را مغشوش و خلقمان را مشوش کرده اند، اصلاً اهمیت ندارند.
به طور کلی در تجارب و پژوهش های دانشمندان، روانشناسان، جامعه شناسان و حتی در گفته های بزرگان، می بینیم که نگرانی به ندرت به آدمی کمک کرده است، حتی در همان موارد اندک نیز که ترس ما بی مورد نبوده، نگرانی پیشاپیش، مدد چندانی نتوانسته بکند. گیلیان باتلر (Gillian Butler) و تونی هوپ (Tony Hope) نویسندگان این کتاب معتقدند که نگرانی را می توان یک حالت مزمن و منتشر به شمار آورد که پیش درآمد اضطراب است.
ذهن و روان ما انسان ها همواره گوش به زنگ علایم خطرهایی است که پیرامون ما وجود دارند و از وقوع رخدادهای ناخوشایند یا آسیب زننده به ما آگاهی می دهد. فکر تمام انسان های طبیعی مجهز به یک مکانیسم «دوراندیشی» و «پرهیز» است که تا جای ممکن ما را از گزند عوامل گوناگون در امان می دارد.
در روند یک حادثه ی ناخوشایند، نخستین رویداد، عبارت است از «احساس خطر» که موجب تپش قلب، افزایش فشار خون، انقباض عروق پوستی که به صورت رنگ پریدگی صورت، تندتر شدن سرعت تنفس و انقباض عضلات اندام ها ظاهر می شود و مجموعاً بدن را برای مرحله ی دوم یعنی «گریز» یا «ستیز» آماده می سازد. بنابراین در می یابیم که مکانیسم های احساس خطر که نوعی «هراس» را در آدمی برمی انگیزند، برای بقا و دوام هستی وی ضروری هستند. در حقیقت این مکانیسم ها در تمام جانوران وجود دارند ولی چرا اضطراب و نگرانی فقط مختص نوع بشر است؟
به سهولت می توان فکر و زندگی روزمره را از چیزهای کم اهمیت پر کرد و غالب اوقات را با پرداختن به موضوع های ناچیز تلف نمود، حتی در بسیاری از موارد که موضوع مورد نگرانی، کوچک نیست، ولی با کمی توجه و تعمق می توان دریافت که بی اهمیت است. برای حذف اینگونه موارد از فکر خویش، کافی است به محض بروز نگرانی، از خودتان در مورد اهمیت نگران شدن و اتلاف وقت را دارد یا نه. برای این منظور بی درنگ از خود بپرسید: این چیزی که من در موردش این همه نگران شده ام چقدر اهمیت دارد؟
در بخشی از کتاب درمان اضطراب همراه با آبشار آرامش می خوانیم:
در سال 1926 یک ملوان تازه کار و ناشی در عرشه ی کشتی «گل میمون» بودم. در جریان مشق های نظامی پس از پایان جنگ جهانی اول، «گل میمون» هدف تمرینی را که مورد نشانه گیری کشتی های جنگی بزرگ بود بر روی آب یدک می کشید. این هدف عبارت بود از یک کرجی کوچک که چند دیرک چوبی به ارتفاع سی پا به فواصل کمی بر روی آن نصب شده و باید بین آن ها رشته های کاموا کشیده می شد. پیش از شروع آتش، باید رشته های کاموا را ملوانان «گل میمون» از جمله من، بین دیرک ها می کشیدیم. ما سخت مشغول کار شدیم. پس از پایان هر ملوان به قایق نجات سوار می شد و سپس همگی به کشتی باز می گشتیم. من آخرین نفری بودم که باید کارم را تمام می کردم. وقتی مأموریتم تمام شد، ناگهان با صحنه ای مواجه شدم که تمام وجودم را منجمد کرد. قایق نجات رفته بود. همه ی ملوان ها به کشتی بازگشته بودند.
آن ها در تاریکی شب متوجه من نشده بودند. هیچ راه نجاتی نبود اگر از قایق هدف به دریا می پریدم غرق می شدم و اگر در آن می ماندم آماج گلوله های توپ ناوهای جنگی می شدم. باد سرد انگشتانم را کرخ کرده بود. احساس می کردم سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است. از وحشت نزدیک بود قالب تهی کنم. همچون محکومی بودم که به دیرک چوبین بسته شده و در برابر جوخه ی اعدام قرار دارد. در همین گیر و دار بودم که ناگهان نفیر گلوله ای از دور شنیده شد و لحظه ای بعد، گلوله ی آتشین در چند قدمی قایق در آب فرو رفت و مقدار زیادی آب را به سر و صورتم پاشید. قایق کوچک از تلاطم امواج همچون چوب کبریتی که در رودخانه ی خروشانی افتاده باشد بالا و پایین می رفت. گلوله دوم آن قدر نزدیک شد که نور نارنجی رنگ آن صورتم را روشن کرد و گرمایش را به خوبی احساس کردم. چند لحظه دیگر نفهمیدم چطور شد. همه چیز در برابر چشمانم تیره و تار شد. من از شدت اضطراب از هوش رفته بودم. اما به طور معجزه آسایی نجات پیدا کردم زیرا آن شب هیچ یک از گلوله ها به قایق هدف برخورد نکرد و صبح روز بعد، ملوانان مرا بیهوش در قایق پیدا کردند. در بدن من حتی جای یک زخم هم نبود!
کنگره :
BF۵۷۵ /الف۵۸ب۱۷ ۱۳۷۸
کتابشناسی ملی :
م۷۷-۱۷۸۵۷
نظر دیگران //= $contentName ?>
خوبه...