امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
35,000
خرید
55,000
10%
49,500
نظر شما چیست؟

در بخشی از کتاب می خوانیم:

_ حاج خانم، بی تابی نکنید! ما که نگفتیم شهید شده! فقط گفتیم رفته جلو، خبری ازش نیست! » در آستانۀ در بودم که این حر فها را شنیدم. همۀ آنچه می دیدم، در همان لحظۀ ورودم به خانه، مثل یک بمب جلوی پایم ترکید ه بود. از اول فروردین رفته بودم خانۀ پدری و بعد از یک هفته دلم هوای خانۀ خودم را کرده بود.

از توی راهرو صدای شیون مادرشوهرم را می شنیدم. به‌جای اینکه وارد اتاق خودمان شوم، یک راست رفتم بالا. صدای چند زن و مرد می‌آمد. رویم را کیپ گرفتم تا داخل شوم. توی چهارچوب داشتم قابی از داخل اتاق می دیدم: مادرشوهرم داشت روی پایش می‌زد و می نالید و دخترش دلداری اش می داد.

چند زن از اقوام و همسایه و مردانی با لباس خاکی هم در این قاب بودند. همان لحظه این جمله از دهان یکی از مردهای لباس خا کی درآمد و قاب جلوی چشم هایم متحرک شد: « _ ما که نگفتیم شهید شده... »

کنگره :
PIR۸۳۳۹‬‬
دیویی :
۸‮فا‬۳/۶۲
کتابشناسی ملی :
8958708
شابک :
9786227812350
سال نشر :
1401
صفحات کتاب :
136

کتاب های مشابه اشک را مهلت ندادیم