اتهامش را نوشته بودند «حمل 242 کیلوگرم تریاک ». نوبت رسیدگی به پرونده اش رسید. از سرباز خواستم دستبندش را باز کند و راهنمایی اش کند داخل.
هنوز تو نیامده، سلام جانانه ای انداخت و با چشم های میخ شده به من، پا گذاشت داخل. چنان خرامان و خوش خوشَک راه می رفت که گویی دستش در دست معشوق است و میان گلستان قدم می زند. شادمانی خاصی نشسته بود روی صورتش. احساس کردم یا چیزی مصرف کرده یا مشکل روحی - روانی دارد. بدون اینکه دستوری، تعارفی یا اشاره ای به نشستن کرده باشم، خودش را ولو کرد و لم داد روی صندلی رو به رو.
از او خواستم خودش را معرفی کند. گلویش را صاف کرد و گفت: «جعفرم، ولی شما می تونین آقا جعفر یا هرچی دوست دارین صدام کنین. » احساس کردم لابد دادگاه را به شوخی گرفته. سگرمه هایم را توی هم کردم و با جدیتی خشک، پرسیدم: «این دفعه دفعهٔ چندمته که به این اتهام دستگیر شدی؟ »
به موهایش که مثل کُرک جوجه به هم ریخته بود پنجه ای فروبرد و گفت:
«این موها رو توی این کار سفید کردم، از تعداد به دره. »
دیگر مطمئن شدم اوضاعش مساعد نیست.