مجموعهی پنج جلدی قصههای شیرین دلستان و گلستان، دنیایی سراسر ماجرا و حادثه و روایتهایی شگفتانگیز از زندگی مردم دو روستاست: یکی در دامنهی شمالی کوه و دیگری در دامنهی جنوبی. در کتاب داستان و گلستان 5 دزدان گنج، این قصهها را میخوانید:
اذان مغرب را گفته بودند که کاروان عمو طالب با دوازده گاری و پنج اسبسوار و دو نگهبان مسلح و دوازده کارگر پیاده به دروازهی دلستان رسید. نگهبانان دو گلوله شلیک کردند…
راستش آقا معلم! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان مدتهاست شبها خوابم نمیبرد. فکرهای عجیب و غریبی به سراغم میآیند و خوابهای آشفته میبینم…
جهانگیر در چشمی دوربینش ناگهان در میان سفیدی برفها، دو لکهی سیاه را دید که با عجله خود را در میان برفها به سمت جنگل میکشیدند. دورتر، یک گلهی گرگ، آرام آرام در تعقیب آن دو نفر بودند…
قاسم چشمهایش را تنگ کرد و محیط مدرسه را از نظر گذراند. چند ساعت پیش در این فضا میدوید و بازی میکرد. یادش آمد دیشب وقت غروب، دلش گرفت و به گوشهای رفت و از دلتنگی برای خواهر کوچکترش گریه کرد. فکرش را هم نمی کرد که با آمدن بابا همه چیز به هم بریزد …
کاروان عمو طالب چند ساعتی میشد که از دلستان بیرون آمده بود و تا آبادی بعدی سه ساعت دیگر باقی بود. اسبها و شترها و همراههای عموطالب زیر آفتاب سوزان ظهر عرق میریختند و خستهتر از همیشه به نظر میرسیدند. قنبر، پیشکار عموطالب خودش را به درشکهی ا رساند و روی رکاب آن پرید. عمو طالب در همان تکانهای ریز ودرشت درشکه در حال نوشتن حساب و کتابش بود.
قنبر گفت:« عمو، هوا گرم شده و کاروان خسته است. اگر اجازه دهید، هممین نزدیکی قدریبایستیم و نفسی تازه کنیم».
عمو سرش را از چنجرهی درشکه بیرون آورد و آسمان را نگاه کرد،. خورشید تقریبا به میان آسمان رسیده بود. آفتاب چشمهایش را زد.
- وقت اذان میایستیم.
قتبر کفت:«اذان را گفتهاند.»
مشخصات کتاب داستان و گلستان 5 دزدان گنج را در جدول ذیل ببنید.
مشخصات | |
ناشر: | هزار برگ |
نویسنده: | محمد حمزه زاده |
زبان: | فارسی |
تعداد صفحه: | 48 |
موضوع: | داستان کودک و نوجوان |
قالب: | چاپی با تخفیف ویژه |