مجموعهی پنج جلدی قصههای شیرین دلستان و گلستان، دنیایی سراسر ماجرا و حادثه و روایتهایی شگفتانگیز از زندگی مردم دو روستاست: یکی در دامنهی شمالی کوه و دیگری در دامنهی جنوبی. در کتاب دلستان و گلستان 3 پناه گاه آهو، این قصهها را میخوانید:
عمو داراب حالا میدانست که ناراحتی جهانگیر از چیست. جهانگیر به دنبال یک آهوی زخمی آمده بود و مطمئن بود که در یکی از خانههای دلستان پنهان شده است…
برف که سنگین میشد، صدای قرچ و قروچ تیرهای چوبی سقف به گوش میرسید. خاله قدری گوش نیز کرد که ببیند از کجای سقف صدا میآید…
آقا مراد گفت: قرار من با آقا مرتضی این بود که من کندوهایم را در باغ او بگذارم و در پایان فصل، هر چه عسل برداشت کردیم، ده درصد از آن را به آقا مرتضی بدهم. اما حالا او قبول ندارد…
خورشید آرام آرام داشت طلوع میکرد که حکیم و جمال در حالی که چند گوسفند را هی میکردند، به میدان چمستان رسیدند. همیشه در این ساعت، صدای آواز پرندگان آنقدر بلند بود که تا بیرون روستا میرفت، اما الان هر چه گوش کردند، هیچ صدایی نمیآمد. خبر درست بود! در چمستان دیگر پرندهای پر نمیزد…
باور مردم گلستان این است که هیچ گلی از خودش بویی ندارد! وقتی گل را به کسی هدیه میدهیم، عطر پیدا میکند. اما ماجرای قصه تازه از اینجا شروع میشود …
درست از جایی که خورشید در حال غروب کردن بود، عمو دارب با گاری قدیمیاش در حال بازگشت بود. او مثل هر روز، کوزهها و گلدانهای کارگاه آقا نبات را بار زده بود و به روستای گلستان برده بود. حالا، خسته و کوفته بود و با گاری خالی، راه رفته را برمیگشت و در دروازهی دلستان بود.
گرد و غبار تاختن یک اسب سوار را از دور دید. افسار الاغ را کشید تا گاری بایستد. صبر کرد تا اسب سوار نزدیک و نزدیکتر شد. او را شناخت. آقا جهانگیر بود؛ شکارچی معروف آن منطقه و روستاهای اطراف. آقا جهانگیر به گاری عمو داراب که رسید، اسب را نگه داشت و چند لحظه صبر کرد که گرد و غبار بخوابد. بعد سلام کرد.
عمو داراب گفت:«علیک سلام. از کجا به کجا؟ چرا اینقدر عجله داری آقا جهانگیر؟»
آقا جهانگیر از اسب پایین آمد و با عمو داراب دست داد.
- کار دارم عمو داراب باید بروم.
مشخصات کتاب دلستان و گلستان 3 پناه گاه آهو را در جدول ذیل ببنید.
مشخصات | |
ناشر: | هزار برگ |
نویسنده: | محمد حمزه زاده |
زبان: | فارسی |
تعداد صفحه: | 48 |
موضوع: | داستان کودک و نوجوان |
قالب: | چاپی با تخفیف ویژه |