نی نی پسری با آدم آهنی بازی می کرد. با خودش گفت: من نمی خوام نی نی باشم. کاش آدم آهنی باشم.
اجی مجی با یک عصای کج کجی اومد و گفت:
«من اومدم. هر چه بخواهی، بلدم.
با این عصا، زودی نی نی، می شه یک آدم آهنی.»
اجی مجی عصایش را تکان داد و گفت: «اجی مجی... اجی مجی...»
اما چی شد؟ نی نی پسری یک آدم ژله ای پیچ پیچی شد.
هلهله شد. ولوله شد. دستا و پاهاش ژله شد. کله و موهاش ژله شد. راه که می رفت یواش یواش، می لرزیدن دست و پاهاش.
اجی مجی چه کار کرد؟ یواشکی فرار کرد.
نی نی دوباره کم کم، شد سفت و صاف و محکم...
دیویی :
دا۱۳۰ش۵۱۱ن الف ۱۳۹۶