خاطرات این کتاب در سه بخش "خاطرات کودکی و مدرسه، خاطرات نوجوانی و حضور در تظاهرات سال های 56 و 57 تا پیروزی انقلاب اسلامی در شهر خودمان، بخش سوم تابستان 1359 ورود به آموزش بسیج قبل از حمله دشمن و سپس فعالیت در پایگاه و بسیج شهر خودمان و ورود به جبهه و عملیات های مختلف تا سال 1367
دقایقی نگذشته بود که از شر تیربارچی و موشک انداز عراقی آزاد شده بودیم یک نفر آمد جلو پنجره سنگر ما و گفت مگر شما ایرانی نیستید؟ گفتم چرا. گفت همه ایرانی ها رفتند. از پنجره سنگر با علی اکبر آمدیم بیرون، تیربار و سلاحمان را برداشتیم و دیدم چند نفر بیشتر نمانده اند.
صد متر در امتداد خاکریز به سمت چپ دویدیم. حاج حسین و آقای امیر اللهی بی سیم به دست توی یک چاله نشسته بودند. خجالت کشیدم از روبه روی فرمانده لشکر به عقب بروم لذا روبه رویش دو زانو نشستم و سلام کردم. حاج حسین بلند فریاد زد:« حالا وقت سلام نیست، سریع برو عقب.»
در سمت راست ما مجروحین، 7 بسیجی در دامنه یک تپه به فاصله 150 متری یکی دو ساعت بین ساعت های 10-8 صبح درگیر بودند و من شاهد جنگیدن آن ها تا آخرین فشنگ و قطره خون بودم؛ هفت نفر در دامنه تپه به طرف دشمن موضع گرفته بودند و در حال تیراندازی بودند. اولین نفر مورد اصابت گلوله قرار گرفت. از دامنه تپه قِل خورد و پایین رفت. نفرات بعد به دشمن امان نمی دادند؛ نفر دوم و سوم هم مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و از دامنه تپه به طرف پایین قل خوردند و شهید شدند.
بقیه نفرات وقتی مهمات شان تمام می شد، به طرف پایین تپه می رفتند و سلاح و فشنگ ها و موشک های شهدا را برمی داشتند و دوباره بالا می رفتند.
لحظاتی پیش آمد که آخرین نفر فشنگ هایش تمام شد. از دامنه تپه آمد پایین و رفت جنازه شهدا و مجروحین را به چپ و راست چرخاند و خشاب ها و فشنگ های آن ها را برداشت و مجددا برگشت روی تپه. در سنگر خودش نشست و دشمن را نشانه گرفت و تیراندازی کرد و دقایقی بعد با چند گلوله نمی دانم شهید یا مجروح شد و از دامنه تپه روی ریگ ها غلتید و در کنار دوستانش آرام گرفت...
کنگره :
DSR۱۶۲۹ /ر۹۴۶آ۳ ۱۳۹۶