ویلیام جمز جرعه ای قهوه نوشید و فنجان را روی میز آشپزخانه گذاشت . قهوه باب مذاقش نبود. آنروز صبح جولای آپارتمان خیلی گرم بود افکار کسالت آوری ذهنش را مشغول می کرد . گرما فکرش را مختل کرده بود . بشقابش را کنار زد غذا مزه شن می داد . انگار ماسه از گلویش پایین می رفت و معده اش را می خراشاند . پینک در اتاق خواب حرکت می کرد. ویلیام سرش را کج کرد و به حرکات او گوش سپرد. ویلیام تصمیم گرفت با ورود زنش به آشپزخانه به اتاق برگردد لباس بپوشد و سر کارش برود. همه حواسش به صندوق پست بود و حوصله صحبت کردن با پینک را نداشت...
نظر دیگران //= $contentName ?>
نمی دون همه لایک می کنن ولی نظری درمورد کتاب نمی نویسن...