مقدمه: این شعر بلند را که به محمود درویش تقدیم کرده ام ۱۷ سال پیش سروده ام همان وقت ها که در روزنامه خراسان در مشهد، به کار گِل مشغول بودم. سال بعد که ساکن تهران و آن جا به کار گِل مفتخر شده بودم به صورت غیررسمی - یعنی ویژه یک کنگره - با نام «این پسرهای کتانی«توسط سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران و فرهنگسرای ارسباران چاپ شد اما هرگز در کتابفروشی ها توزیع و درنتیجه رویت نشد.
علی رغم این ماجرا سیداحمد نادمی و زهیر توکلی در همشهری اشاره وار سعی در دمیدن روحی در پیکر مرده کتاب و شاعرش داشتند که مهرشان را ارج می نهم فراوان.
روی زمین کنار یک کیوسک روزنامه فروشی، پسرکی پنج شش ساله نشسته بود و با دقت روبان قرمز رنگی را به گردن گربه ای سپید گره می زد. بچه گربه آرامی به نظر می رسید و حتما زیبا بود.
آن طرف خیابان، در سمت راست جوانی بیست و چند ساله، که پیراهن نازکی قرمزی به تن داشت، به تیر چراغ تکیه داده بود. چراغ روشن بود و او با لرزشی هذیانی، اما ملایم، آکاردئون می نواخت. سرش به بالا متمایل بود و چشم هایش را دوخته بود به آسمان. در آن دورها، که هر لحظه نزدیک تر می شد، افق در نارنجی غلیظی قوطه ور بود و نخ های باریک و خط های ملایم نور از سمت خورشید صبحگاهی به این سو می آمدند. چشم های جوان باز بود و باد بی آنکه او ببیند موهای بلند خرمایی اش را روی پیشانی و جلوی مردمک های آبی اش تکان می داد.
هزار کودک همسایه را به خاطر می آورم
که گل میخک بر سینه زدند
و در آتش باران بمب و راکت
پله های زیرزمینی را گم کردند و لاجرم
از نردبان ستاره ها به ملکوت آسمان رفتند....
کنگره :
PIR۸۰۷۵ /م۶۸ب۹ ۱۳۹۶
شابک :
978-600-175-993-2