کتاب فلسفه باز نوشته جناب آقای محمدرضا رهگذر منتشر شده در نشر متخصصان می باشد.
روم به قصهای دگر که خنجرش به چاه نیست
به آتش پلنگ من که پنجهاش به ماه نیست
روم به ساعتهای خواب به قرص ماه بینقاب
به سایههای در سراب که حسرتش نگاه نیست
روم به سینههای سنگ به قلبهای غرق جنگ
به جسمهای پُر ز ننگ که ترسش از گناه نیست
روم به کومههای دور به قبرهای سوتوکور
به گور قلب بیعبور که در تنش پناه نیست
روم به شوکران زهر به جام گندمان قهر
به کوچههای تنگ شهر که بر سرش کلاه نیست
روم به نامهی اَجل به جلجتای در ازل
به کهکشان بیغزل که جذبهاش یه کاه نیست
روم به خلسهای خراب به دوزخی پر از عذاب
به خواب خفته از شراب که وعدهاش گواه نیست
***
بوسهی یلدای من کنجد حلوای من
باز بیا کام تلخ حل بشه بلوای من
کیست مرا جانپناه در شب تنهای ماه
ایست که آرامشیست در پس دعوای من
گفته مرا دوش دوست رمز معما که اوست
پشت دژی آهنین قلب مقوای من
هرچه که بالم شکست از دل سنگینهات
باز به سویت پَرم مأمن و مأوای من
ترس ندارم پری جز تو که افسونگری
ترسم از اینجا روی ای همه پروای من
شیوهی رندانهای شعر ملوکانهای
شاهد تقدیر باش ای همه تقوای من
قوی در آواز و گرگ (او) یِ لطیف و سترگ
(هو) یِ شباهنگ بوف گوشه ز نجوای من
***
گفته بودی که نیا عرصهی ما سنگ دلان
قلب سنگم بزند ریشهی فرسنگ دلان
گفته بودی که کیام؟ مُرشدم و راه بین
شهر شیران زمین بیشهی ارژنگ دلان
گفته بودی که چیام؟ یک غزل از آسمان
چنگ فرهاد زمان تیشهی آهنگ دلان
گفته بودی که نیام؟ گنبد میناییام
نطق اهورایی من شیشهی اورنگ دلان
گفته بودی که سیام؟ چلهنشین شبم
شعلهی ققنوس لبم پیشهی سرهنگ دلان
گفته بودی که زْیام؟ زُلف پریشان کِشت
چرخ سَماع تابشت گیشهی آونگ دلان
***
یار دلانگیز من شعلهی پائیز من
با قدمت سبز کن فصل غمانگیز من
دید مرا دیو خویش زار و پریشان شدم
گفت بیا غصه ریز از دل لبریز من
باز سَحر همچو بوف خواب سیه دیدهام
سایهی خورشید تو برده ز شبخیز من
تابش پنهانیام خوشهی کیهانیام
شمع مرا خوش فروز شمس به تبریز من
شهر مرا چاره کن نامه ز من پاره کن
هرچه که خواهم تویی خسروی پرویز من
سوز تو این سینه را بهر همه کینهها
رقص و به آتش بکش کولی چنگیز من
از تو چه گوید شهاب ماه دلآویز من
بر دل آبم درخش قوی شکر ریز من
***
ای خوشخرام خوش تراش خود را نگارم میکنی؟
آشوب من با من بمان گفتی که یارم میکنی
زیبای من زیبا کنی من را زمان زلزله
تو با زبان زرگری گفتی که زارم میکنی
دلدادهی پائیز من، من با تبر اِستادهام
تیشهات به ریشهام را بزن گفتی بهارم میکنی
بادم که با سر میروم من باد خود را بستهام
ای بادبان من را بگیر گفتی سوارم میکنی
در ریل خود پیچیدهام آواره و بیسوتوکور
پس کی مرا با خود بری گفتی قطارم میکنی
شیرین من آهوی خود با شیر تنها کردهای؟
من شیر را آوردهام گفتی شکارم میکنی
بی تو قرارم رفته است ای آسمان آرزو
من آن شهاب بیقرار گفتی قرارم میکنی
***