یکی بود, یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در یک جنگل انبوهی, گنجشکی مشغول طبابت بود و همه ی اهالی جنگل به او آقای دکتر می گفتند. متأسفانه این گنجشک دچار فراموشی شده بود. او هر کاری را نیمه کاره انجام می داد.
روزی از روزها یک کبوتر که منقارش شکسته بود, نزد گنجشک رفت و گفت: آقای دکتر! می توانی به من کمک کنی؟
دیویی :
دا590ز23گ 1388