در روزگاران قدیم پسر خوش سیما ، مودب و مهربانی زندگی میکرد بنام جهانگیر. جهانگیر در کودکی مادر خود را از دست داد و پدرش به ناچار همسری اختیار کرد به نام خاتون که از لحاظ زیبایی سرآمد زنان زمان خود بود اما از اخلاق چندان جایگاهی نداشت. خاتون زنی بدذات و مغرور بود که به طمع مال با پدر جهانگیر ازدواج کرده بود و چون صاحب فرزند نشده بود از ترس اینکه همهی اموال همسرش به جهانگیر برسد قصد کشتن او را داشت.
پدر جهانگیر ؛ جمشید نام داشت و از تاجران بنام آن زمان بود و آوازه سخاوتمندی و ثروتش به همه دنیا رسیده بود. از طرفی علاقه زیادی به پسر دردانه اش داشت و هر کاری میکرد تا او همیشه خوشحال و خندان باشد.
بعد از مرگ همسر اول جمشید ، جهانگیر گوشه گیر شده بود و کمتر با بقیه صحبت میکرد و چون دوست چندانی نداشت هر روز غمگین تر به نظر میرسید. تا اینکه روزی جمشید کره اسب سفیدی برای جهانگیر خرید و به او هدیه داد.
جهانگیر هر روز به این اسب علاقه مند تر میشد و اوقات بیشتری را با آن اسب میگذراند. کم کم اسب تبدیل به هم صحبت و همدم همیشگی جهانگیر شده بود. چیزی نگذشت که جهانگیر متوجه شد اسب او یک اسب معمولی نیست و چیزهایی میفهمد که هیچ حیوانی قادر به فهمیدن آن نیست. او متوجه شد اسب میتواند صحبت کند درست مثل آدمها. از این موضوع هیچ کس بجز جهانگیر خبر نداشت . موضوع جالب تر این بود که اسب از اسراری خبر داشت که هنوز اتفاق نیفتاده بودند و حتی میتوانست متوجه شود که چه فکری در سر دیگران شکل گرفته است.
این موضوع وقتی برای جهانگیر روشن شد که اسب به او خبر داد خاتون قصد جانش را کرده و قرار است در نهار امروزش زهر کشنده ای بریزد. با اینکه برای جهانگیر غیر قابل باور بودکه نامادری اش اورا بکشد اما به حرف اسب خود اعتماد کرد و موقع نهار ظرف خود را با خاتون عوض کرد. خاتون متوجه عوض شدن ظرف ها شد بنابراین به بهانه اینکه داخل غذا مگس افتاده است همه غذاهای آن را خالی کرد و دوباره برای خودش غذا آورد.
آن روز به لطف قدرت افکار خوانی اسب، جان جهانگیر از خطر مرگ نجات یافته بود. جهانگیر بلافاصله به سراغ اسبش رفت و از او تشکر کرد. از آن روز به بعد جهانگیر علاقه اش به اسبش بیشتر شده بود و زمان بیشتری را با او میگذراند.
خاتون که هنوز به فکر از بین بردن جهانگیر بود به دنبال نقشه ای جدید بود.
یک روز دستور داد در راه مکتب جهانگیر، تله ای کار بگذارند تا جهانگیر در آن تله بیفتد و بمیرد. اما باز قدرت افکار خوانی اسب سفید او را نجات داد و جهانگیر از راه دیگری به مکتب رفت.
این وضع ادامه داشت تا اینکه خاتون تصمیم گرفت خودش دست به کار شود.
یک عقرب با سمیکشنده پیدا کرد و آن را داخل کفش جهانگیر انداخت. مطمئن بود با نیش آن عقرب هیچکس زنده نمیماند. پس این بهترین راه برای از میان برداشتن جهانگیر بود. صبح خیلی زود عقرب را داخل کفش گذاشت و خود از پنجره اتاق نگاه میکرد و منتظر جهانگیر نگون بخت بود که چطور کفش را میپوشد و با زهر آن کشته میشود. به محض اینکه جهانگیر آماده شد و میخواست کفش هایش و کفش هایش را به طرف حیاط پرت کرد. عقرب از داخل کفش بیرون افتاد و دوان دوان به سمت باغچه رفت. جهانگیر متحیر از وجود عقرب داخل کفش خود، به سمت اسبش دوید و بوسه بارانش کرد. خاتون هم که منتظر مرگ جهانگیر بود با دیدن این ماجرا و نجات معجزه آسای او عصبی تر از قبل شد و با خود گفت تا زمانیکه این اسب زنده است به جهانگیر هیچ آسیبی نمیرسد. پس باید اول از شر اسب خلاص شوم....