قصّههای کوتاه از زندگی امام رضا(ع) با ادبیات کودکانه برای آشنایی هرچه بیشتر کودکان با امام هشتمین
همه مشغول به کار بودند.بنّا خشت را گرفت و روی دیوار چید. از زیر چشم نگاهی به کارگر جدید کرد. فریاد زد که گلِ و خشت بیاورند.
یکی از خدمتکاران امام از دیوار افتاده و زخمی شده بود. کارگر تازه، هم قوی بود و هم خوب کار میکرد. خشتها را برمیداشت و میآورد کنار دیوار میچید. بعد میرفت آب میآرود و گِل درست میکرد. لحظهای بیکار نبود. بنّا با رضایت سری تکان داد.خیلی خوشحال بود.که کارگر مناسبی پیدا کردهبود.