داشتند ظرف می شستند، زنش می شست و او خشک می کرد. شبِ پیش او شسته بود. برخلاف بیشتر مردهایی که می شناخت، او واقعاً کمک کردن در کارهای خانه را دوست داشت. چند ماه پیش اتفاقی شنیده بود که یکی از دوستانِ زنش به خاطرِ داشتن چنین شوهرِ باملاحظه ای به او تبریک می گفت، پیش خودش فکر کرده بود من سعیمو می کنم. کمک کردن در شستن ظرف ها یکی از کارهایی بود که با انجام دادنش نشان می داد چه قدر با ملاحظه است.
با هم درباره ی مسائل مختلفی حرف زدند و به دلیلی گفت و گوشان کشید به این که سفید پوست ها می توانند با سیاه پوست ها ازدواج کنند یا نه. مرد گفت با در نظر گرفتن همه ی جوانب فکر می کند این کار درست نباشد.
زنش پرسید:«چرا؟»
بعضی وقت ها زن ابروهایش را در هم می کشید، لب پایینش را می گزید و به چیزی خیره می شد. مرد وقتی او را با این قیافه می دید، می فهمید باید دهانش را ببندد، اما هیچ وقت این کار را نمی کرد.
زن دوباره پرسید:«چرا؟» و همان طور ایستاد، دستش درونِ کاسه ای بود که آن را نمی شست، فقط توی آب نگهش داشته بود.
مرد گفت: «ببین، من با سیاه ها مدرسه رفتم، با سیاه ها کار کرده م و با سیاه ها تو یه خیابون زندگی کردم. همیشه هم خوب با هم کنار اومده یم. حالا هم لازم نیست تو بیای و بگی من نژاد پرستم.»
زن گفت: «من هیچ چی نمی خوام بگم.» شستن کاسه را از سر گرفت، کاسه را طوری در دستش می چرخاند انگار می خواست به آن شکل بدهد.«من فقط نمی دونم اگه یه سفید پوست با یه سیاه پوست ازدواج کنه، چه عیبی داره، فقط همین»...