کتاب صوتی عکاس و فیلسوف اثر آگوست استرینبرگ درباره ی مرد فیلسوفی است که در کار عکاسی بسیار حرفه ای بود و نظیر نداشت.
مرد، شریکی داشت، یک مرد کاملا معمولی، سرشار از خصوصیات اعصاب خرد کن. شریکش در تمام طول روز، آتش به آتش، سیگار می کشید، هرگز در را پشت سر خودش نمی بست، موقع غذا خوردن بجای اینکه از چنگال استفاده کند، با چاقو غذا می خورد، توی خانه کلاه سرش می گذاشت، توی استودیو ناخن هایش را تمیز می کرد و...
این کتاب در واقع شما را تشویق می کند که همیشه نیمه ی پر لیوان را نگاه کنید و چیزهای منفی را به مثبت تبدیل کنید.
در قسمتی از کتاب صوتی عکاس و فیلسوف می شنویم:
سپس خواستند آبتنی کنند اما جای مناسبی برای این کار وجود نداشت. آن جا چیزی نبود جز زمین سنگلاخ و گِل و شُل. بعد از استحمام، فیلسوف احساس تشنگی کرد، و خواست که لیوانی از آب چشمه بنوشد. آب چشمه به رنگ قهوه ای مایل به قرمز بود و مزهء عجیب غریب تندی داشت. اصلا آب خوبی نبود در واقع هیچ چیز خوب نبود. گوشت گیر نمی آمد و غیر از ماهی چیزی برای خوردن وجود نداشت. فیلسوف غمگین شد و کنار یک بوته ی کدو نشست تا به حال خودش افسوس بخورد، اما نمی شد کاریش کرد. او می بایست می ماند و شریکش به شهر برگشت تا در غیاب دوستش هوای کاروکاسبی را داشته باشد.
شش هفته گذشت و شریک برگشت پیش دوست فیلسوفش. او روی پل به دوستش برخورد: یک جوان بالابلند باریک اندام با گونه های گل انداخته و پوست برنزه. خودش بود، این فیلسوف بود که دوباره جوان شده بود و شاداب. فیلسوف، از روی هر شش حصار، تروفرز پرید و دنبال گاومیش گذاشت. وقتی که روی مهتابی نشستند، شریک به او گفت: به نظر می رسه که حالت خیلی خوبه... این مدت چجوری گذشت؟
فیلسوف گفت:
عالی! این حصارها از شر چاقی نجاتم دادند... سنگ ها پامو ماساژ دادن... غذاهای ساده و سالم کبدمو معالجه کردن و درختای کاج ریه هامو... و شاید باورت نشه که آب قهوه ای چشمه سرشار از آهنه... یعنی همون چیزی که من لازم داشتم!