کتاب کتابخانه کلاسیک شوالیه های میزگرد

امتیاز
5 / 0.0
خبرم کن
کتاب چاپی ناموجود است
52,000
15%
44,200
نظر شما چیست؟
گاهی آرتور آرزو می کرد که ای کاش شاه نبود؛ وقتی می دید شوالیه هایش سوار بر اسب به ماجراجویی می روند، دلش می خواست خودش هم به ماجراجویی بپردازد، اما به عنوان پادشاه این کار برایش ممکن نبود. چه کسی جرئت می کرد با شاه بجنگد؟ تا اینکه یک روز صبح، تاج را از سرش برداشت و بعد از این که لباس یک شوالیه ی معمولی را پوشید، به تنهایی راه افتاد. وقتی شب فرارسید، به اعماق جنگلی عجیب و غریب رسیده بود. حسابی خسته بود و سردش شده بود و جایی برای استراحت پیدا نمی کرد.

سرانجام، در دوردست، روشنایی چراغی را دید و اسبش را به سمت آن راند. آن جا بر فراز تپه، قلعه ای از سنگ های سیاه دیده می شد که هفت برج داشت. بر فراز هر کدام از برج ها، پرچم سیاهی در اهتزاز بود و دور تا دور قلعه را خندقی پر از آب تیره فراگرفته بود. آرتورشاه در بوق مخصوص شکار دمید، سپس فریاد زد: «پل معلق را پایین بیاورید.»

صدایی از درون قلعه پاسخ داد: «از این جا دور شو.»

آرتور با عصبانیت گفت: «من از شوالیه های میز گرد هستم، خسته و سرمازده ام. تو نمی توانی من را از این جا دور کنی.»

مدتی سکوت برقرار شد. سپس آن صدا دوباره گفت: «باید به اربابم بگویم، اما یادت باشد که به تو هشدار دادم.»

چند دقیقه ی بعد صدای ترق و توروق شنیده شد و پل معلق را پایین آوردند. مردی بسیار پیر آرتورشاه را به سوی تالاری راهنمایی کرد. در اجاق، آتش روشن بود و روی دیوار تبر بزرگی آویخته بودند که آرتور تا آن وقت لنگه اش را ندیده بود.

مرد بسیار تنومندی کنار آتش به شعله ها خیره شده بود. وقتی برگشت، آرتور صورت او را دید. او که یک چشمش را با تکه پارچه ای پوشانده بود و جای زخم عمیقی روی گونه اش دیده می شد، گفت: «من جناب مالگر، صاحب تبر مرگ آور هستم. خیلی وقت بود دلم می خواست یکی از شوالیه های میزگرد را ببینم؛ چون شنیده ام دلیرترین شوالیه های دنیا هستند.»
شابک :
9786004136389
صفحات کتاب :
118

کتاب های مشابه کتابخانه کلاسیک شوالیه های میزگرد