کتاب هزار و یک شب، قسمت چهارم: حمال و دختران ۲، دربارۀ تلاش دختر وزیر، شهرزاد، است که برای زنده ماندن شروع به گفتن داستان هایی پیوسته می کند و هر داستان درمانی برای روح زخم خورده پادشاه می شود. این کتاب توسط جلال نوع پرست بازنویسی شده است.
داستان های این مجموعه در طول تاریخ و توسط افراد مختلف گردآوری شده است. داستان های این میکروکتاب بخشی از هویت جمعی ما به شمار می رود و به شرح قصه ها و افسانه هایی می پردازد که گذشتگان ما درباره ی اسطوره و جهانی که در آن زندگی می کردند، ساخته اند. اصل کتاب به زبان فارسی پهلوی بوده که بعد از ترجمه آن به عربی، متاسفانه نسخه اصلی از بین می رود. اما نکته ای که در پس این هزار و یک شب است، می تواند حکایت امروز هر کدام از ما باشد.
عبداللطیف طسوجی، نویسنده، مترجم و از فاضل های دوره فتحعلی شاه بود. علم ادبی او در زمان خودش به قدری بوده که لغت نامه برهان قاطع را اصلاح کرد. در سال ۱۲۵۹ به دستور شاهزاده بهمن میرزا ترجمه هزار و یک شب از عربی به فارسی را شروع می کند. محمدعلی خان اصفهانی، متخلص به سروش، هم او را در این راه و در تبدیل اشعار عربی به فارسی همراهی کرد. سرانجام در سال ۱۲۶۱ برای اولین بار در چاپخانه سنگی تبریز هزار و یک شب چاپ می شود و تا به امروز هم از همان نسخه طسوجی استفاده می شود.
علی اصغر حکمت استاد ادبیات فارسی و پژوهشگر، کتاب هزار و یک شب را مربوط به پیش از دوره هخامنشی می داند که در هند به وجود آمده و قبل از حمله اسکندر به فارسی (احتمالا فارسی باستان) ترجمه شده و در قرن سوم هجری زمانی که بغداد مرکز علم و ادب بود از پهلوی به عربی برگردانده شده است. اصل پهلوی کتاب ظاهرا از زمانی که به عربی ترجمه شده از میان رفته است.
ترجمه ی فارسی نسخه ی عربی آن در سال ۱۲۵۹ هجری قمری، در زمان محمدشاه قاجار، به دست «ملا عبداللطیف طسوجی» آغاز شد (این کتاب دارای ارزش تاریخی است، اما در کل یک سوم کتاب اصلی را هم شامل نمی شود) و «میرزا محمدعلی سروش اصفهانی» اشعاری به فارسی برای برخی از داستان های آن سرود و برای تعداد دیگری از این داستان ها اشعاری از شعرای بزرگ پارسی گوی انتخاب کرد؛ ترجمه، سرایش و انتخاب اشعار تا زمان ناصرالدین شاه ادامه داشته است. نسخه کنونی فارسی پس از اتمام امور «طبع کتاب» در زمان ناصرالدین شاه به چاپ سنگی رسید.
در بخشی از میکروکتاب هزار و یک شب، قسمت چهارم: حمال و دختران ۲ می خوانید:
جعفر از بارگاه خلیفه بیرون آمد؛ غمگین و محزون به سوی خانه قدم می زد و مبهوت با خود فکر می کرد که چگونه کشنده ی این دختر را پیدا کنم و اگر بی گناهی را به جای او قصاص کنم!؟ به خانه رسید و پریشان از این افکار سه روز را، بی آنکه خواب به چشم بیاورد، سپری کرد. روز چهارم خلیفه او را احضار کرد و از قاتل پرسید.
جعفر پاسخ داد: هیچ کس از غیب آگاه نیست الا خدا. خلیفه خشمگین شد و گفت: چون سوگند خورده ام، باید امروز تو را بکشم. سپس دستور داد که منادیان در شهر جار بزنند که امروز جعفر بر مکی وزیر به دار آویخته خواهد شد. هر کس که می خواهد ببیند، حاضر شود. مردم گروه گروه برای تماشای آمدند؛ اما همگی از شنیدن این خبر غمگین و گریان بودند و دلیل خشم خلیفه را نمی دانستند.
خادمان خلیفه چوبه ی دار را بر پا کردند، جعفر را دست بسته پای دار آوردند و چشم به اشاره ی خلیفه و گوش به فرمان او داشتند. در این میان جوانی نیکو صورت، جامه ی نو بر تن، با شتاب به سوی آن ها آمد. به محض رسیدن خود را به پای جعفر انداخت و شیون کنان گفت: ای وزیر دانشمند، دختری را که در صندوق یافتید، من کشتم. باید مرا به خون او قصاص کنید. جعفر از شنیدن آنچه جوان گفت به رهایی جانش شاد شد و از حال جوان و آنچه بایست بر سر او بیاید غمگین بود.
در همین احوال، پیرمردی سالخورده، مردم را کنار می زد و شتابان پیش می آمد. به جعفر که رسید گفت: ای وزیر، این جوان تقصیری ندارد، به خویشتن بُهتان می بندد؛ دختر را من کشته ام به خون او باید مرا قصاص کنید. جوان گفت: ای وزیر، این پیرمرد خرفت و سالخورده است، خرد از کف داده، نمی داند چه می گوید؛ دختر را من کشته ام ...