ژالهنوش پری کوچولویِ بازیگوش و سربههوا را با یک عقاب سیاه بداخلاق به مدرسهی شبانهروزی هزارپرتقال میفرستند تا باغبانی یاد بگیرد و اخلاقش درست شود؛ مدرسهای عجیب با دیوارهای خیلی بلند و بدونِ در ورودی. اما حتماً اشتباهی پیش آمده است. ژالهنوش فقط و فقط دلش میخواهد خلبان شود و اصلاً فکرش را هم نمیکند که بیلچه دست بگیرد و با معلمهای سختگیر مدرسه که روی کفش و کلاهشان گشنیز و پونه و نعنافلفلی کاشتهاند، سروکله بزند. اِسو، راسویِ زیر تخت، از گریههای ژالهنوش کلافه شده و خلبان بیلی هم میگوید که ژالهنوش باید خیلی بیشتر از اینها به فکر درس و مدرسهاش باشد. اما ژالهنوش دلش خیلی برای جیرجیرانیجونش تنگ شده، از درس و مدرسه بدش میآید و میخواهد زودتر به جنگل سبز و کلبهدرختی خودش برگردد.