دیگ، صورت سیاه سوخته اش را بلند کرد و به ننه سليمه گفت: «تو در من را گم کرده ای، خودت آن را پیدا کن.» ننه سلیمه به حرف دیگ گوش نداد و ترق در پستو را بست و رفت. دیگ دور و برش را نگاه کرد. چشمش به کوزه روغن افتاد. به او گفت: «سلام، تو در من را برنداشته ای؟» کوزه خمیازهای کشید و گفت: «اگر برداشـتـه بـودم، روی سرم می گذاشتم. نگاه کن ببین که نیست!» دیگ به سر کوزه نگـاه کـرد. نــه سـليمـه سـر کـوزه را با پارچه ای بسته بود.
دیگ این طرف و آن طرف قل خـورد و بـه خـمـره بـزرگ سرکه رسید.