«باورهای مرکزی شما مفاهیم اصلی هستند که براساس آنها زندگی میکنید. آنها تصویری از خودتان ارائه میدهند، تصویری از نقاط ضعف و قوّت، تواناییها، ارزشمندی و ارتباطتان با دنیای خارج.
باورهای مرکزیتان در حقیقت هویت شما و تعیینکننده بُعد عاطفی زندگیتان و چگونگی احساس شما نسبت به خودتان میباشند. آنها همه چیز زندگی شما را تحت تأثیر قرار میدهند؛ از انتخاب همسر تا لذتبردن از یک دوشگرفتن طولانی و گرم. آنها هستند که حد و حدود چیزهایی که شما میتوانید در زندگی به دست آورید را معین میکنند، آنها هستند که تعیین میکنند چه کسی شایستگی دارد با شما دوست شود. آنها هستند که انتظارات شما از زندگی را در قالب تغذیه، رضایت و سلامت عاطفی تعریف میکنند.
سایمون را در نظر بگیرید. او از بچگی خود را فردی پرعیب و نقص و بیارزش میدانسته و برای جبران این وضعیت سخت تلاش میکند تا برای خودش ظاهری مقبول به وجود آورد. کت و شلوارهای دستدوز، جواهرات گرانقیمت، صحبتکردن با صدای ملایم، احوالپرسی خوشایند، دستدادن محکم و لبخند گرم؛ ولی او بر این باور است که اگر کسی با او صمیمی شود میفهمد که در زیر این ظاهر آراسته فردی پوچ و ترسو وجود دارد. به دلیل این حس بیارزشی که نسبت به خودش دارد، خود را یک آدم حیلهگر احساس میکند. او تصمیم گرفته که با کسی صمیمی نشود. طبیعی است تنهایی و انزوای او ادامه پیدا خواهد کرد. او فکر میکند اگر کسی او را بشناسد، هرگز نمیتواند دوستش داشته باشد.
حالا کارمن را در نظر بگیرید. او خود را بیکفایت میداند: «من هیچ کاری را درست انجام نمیدهم. به طور باورنکردنی تصمیمهای احمقانه میگیرم. حتی اگر در تصمیمگیری هم اشتباه نکنم، در انجام آن خرابکاری میکنم.» به همین دلیل کارمن یک حالت انفعالی به خودش گرفته است. بیهدف پیش میرود و خودش را به دست حوادث میسپرد. او توجهات نامهربانانه و حتی بالهوسانه مردان را میپذیرد. در یک شغل کمدرآمد و پرتنش مانده، چرا که فکر میکند «شاید جای بدتری پیدا کنم.» با مادربزرگ بداخلاقش زندگی میکند، چون هنوز نمیداند که آیا میتواند به تنهایی زندگی کند یا خیر.»