آن روز یکی از روزهای خوب خدا بود که هر کسی کاری را انجام میداد بهغیر از «جرج»؛ چون خیال میکرد که کاری از او ساخته نیست، برای همین هیچکاری انجام نمیداد. دوستان جرج مانند «سمور آبی»، «روباه»، «جوجه تیغی» و... هر یک کاری را به او پیشنهاد دادند اما جرج به همه آنها تنها یک پاسخ داد و آن اینکه او نمیتواند آنها را انجام دهد... . آیا دوستان جرج موفق میشوند که استعداد او را کشف کنند؟