تنها پناه «جورجیا اگریدی» از دست آزارهای بیپایان برادر ناتنیاش، سوارکاری است. یک شب جورجیای غمگین مجسمهی اسب بالدارش را بغل میکند و به خواب میرود. اما صبح روز بعد، او در دوران رنسانس و شهر «رمورا» چشمهایش را باز میکند. جورجیا در همان ابتدای ورود، با «پائولو»، مربی اسبها، و پسرش آشنا میشود، پائولویی که خودش یک
«استراواگانته» است. جورجیا در یکی از حساسترین روزها برای اهالی شهر از آنجا سر درآورده است. به زودی مسابقهی اسبدوانی مهمی برگزار خواهد شد، مسابقهای که پائولو و همپیمانانش 25 سال است در آن برنده نشدهاند. اما حالا به خاطر تولد اسبی استثنایی امید آنها را برای برندهشدن بیدار کرده است. اما خانوادهی قدرتمند «دیکیمیچی» میخواهند هر طور شده باعث باخت آنها شوند. جورجیا در فضایی از دسیسههای پشتِپرده و جادو گرفتار شده است... .