پوملو، فیل فیلسوف صورتی، یک روز صبح که از خواب بیدار شد، احساس کرد که همهچیز عوض شده! او توی باغچه زندگی میکرد، اما باغچه مثل همیشه نبود؛ توتفرنگیها مزهی همیشگیشان را نداشتند و شلغمها هم مثل همیشه جوابش را نمیدادند. پوملو مطمئن شد که باغچه باغچهی همیشگی نیست. کمکم احساس تنهایی کرد. او میخواست بداند چه اتفاقی افتاده. بعد فکر کرد که باید از باغچهاش برود، ولی کجا؟ فکر میکنی پوملو چهکار کرد؟