«استینک، دوست ندارم این حرف را بهت بزنم، اما شانس پیدا کردن هر موجود دندان خنجری توی اینجا…»
استینک گفت: «می دانم. می دانم. یک در هوار میلیون است. اما دو تا بچه توی ایالت میشیگان داشتند از توی نهر حیاط پشتی شان خرچنگ دراز می گرفتند که یک استخوان ماستادن پیدا کردند؛ یک جور فیل پیش از تاریخ.»
استنیک ادامه داد: «توی انگلستان هم دختری استخوان یکی از خزنده های پرنده به اسم پتروسوروس را پیدا کرد. بعدش اسم دختره را روی استخوان گذاشتند. شاید از این جور اتفاق ها بیفتد.»
جودی گفت: «آره، شاید من هم توی امتحان هجی کردن نمره ی بیست بگیرم. یا با ملکه ی انگلستان سوار چرخ و فلک بزرگ لندن بشوم.»
استینک گفت: «هرهر خندیدم. به هر حال من می توانم یک کشف تاریخی بکنم. فقط فکرش را بکن: عکسم را روی جلد مجله کودک علم چاپ می کنند و آن وقت تو از حسودی می ترکی.»
جودی شانه هایش را پایین انداخت و گفت: «به همین خیال باش!»