پدر بزرگ اصلا حالت چهره اش را عوض نمی کند. انگار هنوز اصلا متوجه چیزی نشده است. بعد عمه ی آمریکایی جلوی او به زانو می افتد. تصور کنید، با آن لباس و وسایل زیبایش در ست همانجا روی زمین می نشیند. دستش را دور گردن پدربزرگ می اندازد و سعی می کند سرش را به سمت خودش بکشد. ولی قدرتش را ندارد.
زمزمه می کند: (گوستاو، منم. من، ماجا. باید منو یادت باشه.)
و بعد، پدربرزگ بدون این که حتی نگاهی به چهره اش بیاندازد، می گوید: (مواظب خودت باش. بوران داره میاد.)
بعد عمه ی آمریکایی گردن پدربزرگ را رها می کند و می ایستد. گردنبند بلندی را از زیر کتش بیرون می کشد و بی اراده لمسش می کند در حالی که تمام صورتش از تلاش برای نگه داشتن اشکش می لرزد.
کنگره :
PT۹۸۷۵/د۲ب۹ ۱۳۹۵