قصّههایی کوتاه از زندگی امام زمان(عج) با ادبیات کودکانه جهت آشنایی هرچه بیشتر کودکان با امام مهدی(عج)
نرگس به نردهها تکیه داده بود و به غروب خورشید نگاه میکرد. بیبی حکیمه کنارش ایستاد و گفت:« چرا ناراحتی دخترم ؟» نرگس نگاهش کرد. لبخندی زد. و چیزی نگفت. کاش پسری میداشت و این قدر غمگین نبود! بیبی حکیمه دلداریاش داد و به طرف در رفت. برادرزادهاش که وضو میگرفت،برخاست. جلو آمد و گفت:« عمّه! امشب پیش ما بمان»