0.0از 0
قصه های حسنی 06 حسنی و کلاغ و 7 قصه دیگر
کتاب
دسته بندی
خرید
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
آن وقت، دو فـوچ را بـه جـان هـم انداخت، شش برادر هر کاری کردند، نتوانستند آنها را از هم جدا کنند. چوپان گفت: «به جوانی خودتان رحم کنید و از این راه برگردید.»
اما برادرها به حرفش گوش ندادند و به راهشان ادامه دادند. رفتند و رفتند تا به بوستان آلازنگی دیو رسیدند. ننه دیو که بیرون خانه نشسته بود، با دیدن آنها گفت: «پسرم، باد می آید ... باد می آید... شش سوار از راه می آید.»
آلازنگی دیو پرسید: «ننه از کجا می آیند؟»
ننه دیو گفت: «از طرف جالیز خیار.»
آلازنگی دیو پرسید: «چه کار میکنند؟»
ننه دیو جواب داد: «خیار می خورند.» آلازنگی دیو پرسید: «قاچ قـاچ می خورند یا درسته درسته؟»
اما برادرها به حرفش گوش ندادند و به راهشان ادامه دادند. رفتند و رفتند تا به بوستان آلازنگی دیو رسیدند. ننه دیو که بیرون خانه نشسته بود، با دیدن آنها گفت: «پسرم، باد می آید ... باد می آید... شش سوار از راه می آید.»
آلازنگی دیو پرسید: «ننه از کجا می آیند؟»
ننه دیو گفت: «از طرف جالیز خیار.»
آلازنگی دیو پرسید: «چه کار میکنند؟»
ننه دیو جواب داد: «خیار می خورند.» آلازنگی دیو پرسید: «قاچ قـاچ می خورند یا درسته درسته؟»