عشق و دیگر هیچ نوشته نرگس شکوریان فرد منتشر شده توسط عهد مانا به سفارش کنگره بزرگداشت شهدای کرمان تهیه شده است. این اثر روایتی داستانگونه و جذاب در مورد جوانانی که معجزه معرفت شهدا دستشان را گرفته و مسیر زندگیشان را تغییر داده بازگو میکند.
دربعضی از روزهای زندگی شما، رحمت الهی بر شما میوزد؛ پس خودتان را در معرض این نسیمها قرار دهید!
نسیم رحمت من عبدالمهدی بود
فرصت مغتنم زندگی من و شاهرخ عبدالمهدی بود
من هزاران فرصت و نسیم را ندیده گرفتم و ضایع کردم!
خودم نخواستم محبت خدا را ببینم، و خدا من را رها نکرد و هزاران بار سر راه من نشست تا بالاخره با یاری یک شهید من را دریافت!
شما هم نسیم الهی خود را دریابید!
وقتی نشست روی صندلی، آنقدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمد. حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط میدانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند. بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همینکه مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد.
امیدوار بود که مادر برگردد اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پلهها رسید. نه میتوانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش میدید که وارد ساختمان دادسرا بشود. خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور میکرد که پرسانپرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است.
امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخواسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلاً در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را میدانست، آنهم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود.
قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آنهم خانوادۀ سروش که سالها با هم دوست بودند و چشم در چشم!