یکی از بدترین کابوسهای زندگیام به حقیقت پیوست! بالاخره افتادم به چنگ گربهها! همهچیز از آنجا شروع شد که پسرعمویم، تراپولا، راضیام کرد با همدیگر برویم به جستوجوی یک جزیرهی نقرهای شناور. سوار بالن شدیم و راه افتادیم. ولی قبل از اینکه حتی فرصت کنیم بگوییم «نونپنیرخیار» کشتی گربههای راهزن بهمان حمله کرد. گربهها ما را دزدیدند و تهدید کردند برای شام ما را میپزند و میخورند. آیا جان سالم به در میبردیم... یا سر از کاسهی سوپخوری گربهها درمیآوردیم؟