کتاب جشن از ما بهترون نوشته خسرو باباخانی و رقیه سادات صفوی، حاصل عشق و احساس کسانی است که انقلاب را درک کردند و بزرگیاش را فهمیدند؛ چه از راه دیدن و چه شنیدن. و تلاش کردند که از راه پرشرف هنر عظمت آن را به دیگران بنمایانند.
روزهای انقلاب را خیلی ها به چشم دیدند و درک کردند. روزهای پر از دلهره، شور و ایمان. روزهایی که هر کس به دیگری امید می داد که «امام می آید، شاه می رود. صبر داشته باش.» آن روزها خیلی ها نبودند. یا هنوز به دنیا نیامده بودند و یا آن قدر کودک بودند که چیزی به خاطرشان نمانده.
آن ها که بودند و با گوشت و خون عظمت آن روزها را لمس کردند، چنان با شور و هیجان گفتند و نشان دادند که آن ها که ندیده بودند، فقط از راه شنیده ها، حس کردند دیدند و دل دادند به آن روزها.
این مجموعه حاصل عشق و احساس کسانی ست که انقلاب را درک کردند و بزرگی اش را فهمیدند؛ چه از راه دیدن و چه شنیدن. و تلاش کردند که از راه پر شرف هنر عظمت آن را به دیگران بنمایانند.
این نهال سبز کشته را پنج سال آبیار ی و مراقبت کرده ایم، از خدای بزرگ سپاسگزاریم که با همیاری و همدلی دوستان کارشناس و داور کار به انجام رسید و جشنواره پنجم هم به ثمر نشست.
این مجموعه بهترین داستان های کوتاه نوجوان دورة پنجم است که تقدیم حضورتان می گردد. انتقادات و پیشنهادهایتان در بر گزاری جشنواره های آتی راه گشای ما خواهد بود.
انگشتهای همان دست که چاقو دارد را میگذارد روی لبش. تازه میفهمم چشمهایش قرمز شده و دماغش باد دارد. فکر کنم باز آن خواهر شوهر چاقش دیوانه بازی درآورده و اذیتش کرده. بگذار بزرگتر شوم حسابش را میگذارم کفِ دستش. تا بخواهد چیز دیگری بگوید از جلوش رد میشوم. آشپزخانه پر از دود و بو شده. بابا کنار پنجره کوچک آشپزخانه ایستاده و سیگار میکشد. پنجره باز است و همه دودها از آنجا میرود بیرون، دود سیگار بابا هم قاطی آن میشود. نمیدانم کِی برگشته که من نفهمیدم. تا میخواهم سلام بدهم چشم غره میرود طرفم و با صدای آرام دعوایم میکند:
این چه طرز راه رفتن است پسر؟! لعنت به این رژیم که همه را مجبور میکند که...
کِی رژهام را دیده، علی هم که از کنار کشمشها تکان نخورده! مامان ایستاده کنار اجاق گاز. با همان دستی که قاشق دارد، روی دست دیگرش میمالد. سرش پایین است. صدای بالا کشیدن دماغش میآید. یک ساعت پیش، پیاز خرد کرد، هنوز هم چشمهایش میسوزد؟ ولی این از پیاز نیست، میدانم. بابا به مامان و مهین گفت: «شما کاریتون نباشه! همین جا باشین.»
سیگارش را روی ظرفشویی خاموش میکند، رو به مهین میگوید: «نذار مامانت بیاد بالا.»
مامان آرام آرام گریه میکند:
پیرمرد بیچاره! دق میکنه به خدا. این همه راهم نکوبیده بیاد که اینو بشنوه. دخترت بمیره بابا، خواهرت بمیره حمید!