یکی بود، یکی نبود. در روزگاران گذشته، پیرزنی بود خوب و مهربان که از مال دنیا فقط یک بز داشت. بزِ پیرزن شاخ های بلند و تیزی داشت و اگر غریبه ای نزدیکش می شد، سُم بر زمین می کوبید و فراری اش می داد.
پیرزن فکر می کرد بز او، قوی ترین بز دنیاست. یک روز زمستان، که هوا خوب و آفتابی بود، پیرزن بزش را سرِ چشمه برد تا آبش بدهد. بز با دیدن هوای آزاد، شروع کرد به جست و خیز و دویدن.
پیرزن هر چه کرد، نتوانست بز را بگیرد. از بد روزگار، همانطور که بز داشت روی برف ها و یخ ها، بالا و پا یین می پرید، سُر خورد و افتاد، پایش شکست. پیرزن شروع کرد به آه و ناله. با عصانیت پا کوبید روی یخ و گفت «ای یخ سرد و سیاهی، تو چه قدر پر زور و قوی هستی» ...
دیویی :
دا130غ422چ 1395