قصه ی واقعی مداد و پاک کن دربارهی مدادی است که عاشق نقاشی کردن است و دوست دارد تک و تنها کار کند. ساختمانهای بلند بکشد، دشت و گل و سبزه و چمن بکشد؛ دریای بزرگ و طوفانی بکشد. اما پاککن از راه میرسد و دوست دارد کنار مداد باشد و و با او در نقاشیهایش همکاری کند. مثلا بالای ساختمانهای مداد، آسمان را پیدا کند تا همه آن را ببینند، میان سبزهها و چمن، جاده را پیدا کند تا همه از وسط دشت رد بشوند، دریای طوفانی را آرام کند تا همراه با هم سفر دریایی خوب داشته باشند. مداد فکر میکند اثر هنریاش اصلا پاککنی لازم ندارد اما پاککن اینطور فکر نمیکند. نظر شما چیست؟ آیا پاککن موفق میشود نظر مداد را تغییر بدهد؟