کتاب کامیون جوهر، اولین اثر ویلیام کندی، حکایتی خواندنی از شاهکارها و اعمال فردی به نام بیلی است، که او بی آنکه بداند، خود را درگیر یک اعتصاب روزنامه کرده است. سبک این داستان به نظر کنایه آمیز بوده و به زندگی یک کاتولیک ایرلندی اشاره می کند.
منتقدان ادبی از کتاب کامیون جوهر (The ink trunk) به مثابه رمانی نویدبخش تمجید کرده اند. البته آن ها به بعضی نکات همچون جمله های خیلی احساسی و قصور هندی در آن اشاره کرده اند.
بیلی بار دیگر از اینکه چشمانش را باز کند، رؤیای روغن اسانس و جوهری را دید که آن روغن در هنگام مالیده شدن به پلک ها تبدیل به جیوه مغز می شد و آن را تیزتر و برناتر می کرد. پس از آن دیگر چشم ها دریچه ای رو به روح نبودند، بلکه حقایق را به طور پراکنده و هر از گاهی انعکاس می دادند. ولی هنگامی که چشمانش را گشود و به سقف آکوستیک اتاق خود نگاه کرد، از خود پرسید چه موضوعی او را به دیدن چنین خوابی سوق داده است؟
او به طور کامل حقیقتی را که برایش قابل تحمل بود، فهمید. موضوع دیگری که درباره خودش بود، یا رویداد دیگری تعادل او را به هم می زد تبدیل به میمون، بز یا خوک می کرد. مشخص است که او نمی تواند پایان غمگین را تحمل کند...
ویلیام کندی (William Kennedy) نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی در سال ۱۹۸۴ برنده جایزه ادبی پولیتزر شده است. کندی بیش از چهل سال است که می نویسد و تاریخ و خاطرات جمعی جامعه را در قالب ادبیات چنان جا داده که گویی شهری تازه در تخیل نویسنده ای جان گرفته و اینک در برابر چشمان خوانندگان می درخشد؛ شهری از طلا و سرب و کثافت. سابقه شهرسازی در میان نویسندگان به روم و یونان باستان باز می گردد که نمونه هایی از آن را در شهر تروا و بعدها در لی لی پوت و در دوران معاصر در یوکناپاتافایای فاکنر و ماکوندوی مارکز می یابیم.
در بخشی از کتاب کامیون جوهر می خوانیم:
شیاطین به رقص درآمدند و از میان دود غلیظی که بوی تخم مرغ فاسد و فضله حیوانات می داد، رد شدند. آن ها بر فراز سر مردگان پرواز می کردند و از روی غبار گندیده می گذشتند. چهره ها به خفاش و بدن ها به اجساد شناور تبدیل شدند. صدای قهقهه شیاطین از گلوهای غار مانند آن ها به گوش می رسید. اژدهایی با سر گاو، لکه های روی زبان را که ناشی از گوارش ملخ ها بود، لیسید. صدایی آسمانی از دیوارهای دود عبور کرد و همچون صدای توفان به گوش شیاطین رسید. این صدا مفهومی نداشت و شاید همراه پارازیت بود. شیاطین بلند می خندیدند. ملخ ها و کرم ها نیز آمدند. با شادی پرواز می کردند و می خزیدند.
بیلی می دانست که مرده است!
چشمانش را گشود تا شیاطین را واضح تر ببیند. همیشه می خواست به بی شکل ها، شکل بدهد و ارواح را با خاکستر ترس غبار آلود کند. با شکل دادن به آن ها، پدیده هایی مادی ایجاد کرد. بیلی از پدیده های مادی کمتر می ترسید.
چهره ها به او می نگریستند. لب ها زیر سبیل پیرمرد، هق هق می کردند. دندان های طلایی، زیر چشمک نور می درخشیدند. گیلاس هایی بر کمر زن جوان و بینی دراز او آویخته بود. همان زنی که می رقصید. به نظر می رسید حتی با آن گوش های بزرگ هم نمی شنود. دهانش به صداها شکل می داد، ولی حرفی نمی زد. اسمیت در کنار او نشست و در کنار اسمیت، زنی خنده رو که احتمالا پنجاه سال داشت، حضور یافت. آن زن تنها فردی بود که لبخند می زد.
کنگره :
PS3566 /ن4ک2 1394
شابک :
978-964-374-237-9