کتاب ثریا (رویایی که به کابوس مبدل شد)، تالیف الکساندر شولر، داستانی است واقعی از ثریا، یکی از زنان دربار و همچنین همسر شاه پهلوی ایران. در این کتاب به خاطرات تلخ و شیرین او اشاره شده که گاهی غم انگیز و گاهی شادی آور است.
دربار ایران در ماه می سال 1958 جدا شدن ثریا و شاه را اعلام کرد. شاه افسوس خود را برای بایستگی این کار، نشان داد، و ثریا گفت که آماده است در راه منافع ملی ایران قربانی شود.
اما جدایی با خوشنودی هر دو سو، تازه در فرجام سال 1958 روی داد. شاه دارایی بسیار کلانی را به ثریا بخشید که اندازه اش چندان روشن نیست، اما کسانی که آگاهی خوبی در این زمینه داشته اند از روی هم هفده میلیون دلار سخن گفته اند که در آن روزگار ثروت بسیار کلانی بود. ثریا همچنان می توانست از عنوان خود - شهبانو - برخوردار بماند و همچنین جایگاه دیپلماتیک خود را نگه دارد.
محمدرضا پهلوی یک سال پس از آن، در سال 1959 با فرح دیبا، دانشجوی بیست ویک ساله ایرانی ازدواج کرد که در سال 1960 ولیعهد رضا (و تا 1970 چهار فرزند دیگر) را به او پیشکش نمود. محمدرضا در سال 1967 تاج گذاری کرد و همسرش را شهبانو خواند.
پدر ثریا تا سال 1961 همچنان سفیر ایران در بن بود. اسفندیاری ها پس از آن، دوباره به خانه خودشان برگشتند. گاه در مونیخ و گاه در سوئیس زندگی می کردند. گزارشگران پس از جدایی ثریا باز هم همواره دنبالش بودند. غوغای او و کسی که جایش را سر تخت طاووس گرفته بود، بیش از هر کجا در آلمان بلند شد.
ثریا کوشید فیلمی از زندگی خود بسازد و از این راه به جهان هنرپیشگی گام گذارد، اما کوشش هایش به جایی نرسید...
در بخشی از کتاب ثریا (رویایی که به کابوس مبدل شد) Soraya: der Roman zum groben Fernseh Ereignis می خوانیم:
دختر ده ساله ای که کنارش بود، ثریا نام داشت. ثریا به پارسی یعنی «هفت اختر»، همان است که در باخترزمین دب اصغر نامیده می شود. هفت اختر را در جهان عرب، تاج آسمان می گویند. ثریا سپیده دمان درخششی بسیار دارد و مردم گمان می کنند که آن بر آب وهوای زمین کارگر می افتد.
خلیل اسکندری این نامِ نویدبخش را از این روی نیز برگزیده بود که ثریا هفت ستاره را در بر می گرفت، و شمارِ هفت در خاورزمین مقدس بود. عجایب جهانْ هفت گانه بود، هفته هفت روز بود، و کاخ گلستان هم با آن تخت طاووس افسانه ای و بسیار شکوهمندش، هفت در داشت.
ثریا پیراهن سپید کتان نازکی پوشیده بود و کلاه حصیری بزرگی را بر سر گذاشته بود تا آفتاب بر سرش نتابد. شال ابریشمی و نازکی رخسارش را فرا گرفته بود و تنها جلوی چشم های درشت و سیاهش را باز گذاشته بود، البته باز هم لایه ای نازک از خاک روی پوستش نشسته بود. دانه های خاک در همه جای رخسارش، بر مژگان، بر ابروها، در میان موهای سیاهش رفته بود. برای بار صدم چشم هایش را پاک کرد. هم زمان با آن کوشید لب های نازکش را با نوک زبانش خیس کند. اما هم زبان و هم دهانش مانند خود بیابانی که زیر سم اسبش بود، خشک شده بود.
کنگره :
PT۲۶۷۵/و۷۴ث۴ ۱۳۹۳
کتابشناسی ملی :
۱۸۲۸۴۷۷