شب گذشته کنار تخت زانو زده و دعا کرده بود که طوفان شود و رگبار ببارد . دعایی جنون آمیز ناشی از اضطراب حتی هنگامی که دعا می کرد می دانست که مستجاب نخواد شد . آنهم به خاطر شرار ذاتی که همچون غده ای سرطانی درون او خانه کرده و در حال رشد بود . به این ترتیب وقتی پرده ها را کنار زد و غبار رنگ پریده و روشن روز گرم آفتابی دیگری را پیش روی خود دید تعجبی نکرد ولی عصبانی شد .
او خورشید و آرامش بی پایان آنرا سایه های ثابت و تغییر ناپذیر و درخشش طلألو نور دریا را نمی خواست . آنها هر سال تابستان به این مکان می آمدند امسال نیز از اول ماه اوت اینجا بودند و یک هفته دیگر از اقامت آنها باقی مانده بود . از همان ابتدا ورودشان خورشید با تمام توان تابیده بود و او نمی دانست چگونه تحملش کند سر میز صبحانه جس روبروی او نشست او مرتب دست خود را بالا می برد و روی پوست آفتاب سوخته بینی اش می مالید ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
ازاین نویسنده بیوه مقتدربهتربود...
بدنبود...