طی جنگ جهانی اول، ستوان هنری در شهر کوچکی در شمال ایتالیا مشغول خدمت در بخش آمبولانسهای جبههی این کشور است. او در روزهای ابتدایی که جبههی جنگ نسبتا آرام میگذشت، از زندگی در تالار ناهارخوری و میگساری میان آمبولانسها لذت میبرد. جنگ طوری آرام بود که حتی با مرخصی او برای تمام زمستان موافقت شد. زمانیکه هنری از مرخصی به جبهه بازمیگردد، با پرستاری به نام کاترین بارکلی آشنا میشود و تظاهر میکند که به او علاقمند شده است. کاترین حرف او را میپذیرد؛ در حالی که به آن باور ندارد. در این بین اما شعلههای جنگ دوباره روشن شده است و هنری مجروح میشود. او را به بیمارستانی در شهر میلان که کاترین هم به آنجا فرستاده شده است، منتقل میکنند. در بیمارستان کاترین و هنری دلباختهی هم میشوند. هنری دوباره به جبههی نبرد اعزام میشود. جنگ هر روز شدیدتر میشود و هنری در صحبت با همرزمانش متوجه میشود که همگی تا چه حد از جنگ بیزار هستند. پیش از اینکه هنری به منطقهای کوهستانی که به آنجا اعزام شده است برسد، حملهی آلمانیها و اتریشیها شروع میشود و آنها مجبور به عقبنشینی میشوند. هنری با سه آمبولانس تحت فرمانش به عقب بر میگردد اما آمبولانسها در جادههای فرعی به گل مینشینند. یکی از سربازان او کشته میشود و دیگری خود را تسلیم میکند. هنری و یکی دیگر از سربازانش به دلیل عقبنشینی دستگیر میشوند و برای محاکمه و تیرباران راهی یک چمنزار میشوند. اما در راه، هنری خودش را نجات میدهد و فرار میکند. پس از این اتفاق متوجه میشود که هیچ علاقهای به جنگیدن ندارد.