به خوبی و خوشی... آخآخ!
اینبار آینهی جادویی، من و داداشم را انداخت توی داستان سیندرلا. ولی از شانس بد، چون سیندرلا پایش شکسته و حسابی ورم کرده، نمیتواند کفش شیشهای را بپوشد؛ خب اینجوری هم که دیگر شاهزاده متوجه نمیشود سیندرلا دختر رویاهایش است.
همهاش هم تقصیر ماست!
ما دوتا باید قبل از اینکه ساعت دوازده بشود، برای کمک به سیندرلا راه حلی پیدا کنیم؛ وگرنه قصهی سیندرلا هیچوقت به خوبی و خوشی به آخر نمیرسد!