دونالد بارتلمی در کتاب بعضی از ما به دوستمان کلبی هشدار داده بودیم با همه چیز سر شوخی دارد. او داستان هایش را خیلی ساده و به دور از هر گونه آرایه ادبی روایت می کند. این کتاب مجموعه ای کوچک از 9 داستان کوتاه است.
دونالد بارتلمی (Donald Barthemle) نویسنده ای است که او را با شروع شگفت انگیز و گاه هولناک و به همان اندازه شوخِ داستان هایش می شناسند. نویسنده ای که شاید تا لحظه مرگش در سن 58 سالگی که سرطان امانش نداد، هنوز همان کودک ده ساله بود که برای اولین بار دست به قلم می برد و هر بار که این قلم را در دست می گیرد طور دیگری به دنیا نگاه می کند و دنیایی دیگر را خلق می کند اما همگی از دریچه چشم همان کودک ده ساله؛ دنیایی پر از بدیهیات، پر از رنگ، پر از بازی... و این بازی نقطه عطف اکثر داستان های بارتلمی است.
در کتاب بعضی از ما به دوستمان کلبی هشدار داده بودیم (Some Of Us Had Been Threatening Our Friend Colby) نیز دونالد بارتلمی مثل سایر آثارش، پای هر داستان امضای خاص خودش را می زند و به هیچ وجه از به رخ کشیدن سبک خاص خود در داستان نویسی کوتاه نمی آید. جهانی که او در آثارش خلق می کند مخصوص خود داستان است، نه نمود و مصداقی بیرونی دارد و نه می توان بر اساس منطقی خارج از داستان آن را تحلیل و درک کرد.
برای زندگی در داستان های بارتلمی باید از این جایی که هستیم کنده شویم و به جهان پر رمز و راز داستان های یک کودک ده ساله سفر کنیم و جهان را همچون او به شکل علامت سوالی بزرگ و انگشت حیرتی بر دهان ببینیم که از ریزترین تا بزرگترین چیز، سوژه ی چالش و کنکاش قرار می گیرد تا جهان منطقی ای که برای اطراف خود در نظر گرفته ایم و طبیعتا در زبان خود نیز آن را بازنمایی کرده ایم به سخره گرفته شود و همه چیز از بیخ و بن از زیر تیغ طنز تلخ آقای نویسنده عبور کند و جان سالم به در نبرد.
زبان در آثار و در ذهن مولف، در تک تک آثار این مجموعه و سایر داستان های بارتلمی دغدغه ای همیشگی است که به چالش کشیده می شود، شکسته می شود، به بازی گرفته می شود، تحقیر می شود و در انتها همه چیز در دنیایی که این زبانِ پر از سوء تفاهم نمی تواند به تصویر بکشد، شکلی سیال و نابجا به خود می گیرد.
در بخشی از کتاب بعضی از ما به دوستمان کلبی هشدار داده بودیم می خوانیم:
بعضی از ما مدت ها بود که به دوست مان کُلبی، به خاطر راهی که در پیش گرفته بود، هشدار می دادیم. ولی حالا دیگر او خیلی پای اش را از گلیم اش درازتر کرده بود و بنابراین ما تصمیم گرفتیم دارش بزنیم. کُلبی استدلال می کرد این که پای اش را از گلیم اش درازتر کرده (حاشا نمی کرد که پای اش از گلیم اش فراتر رفته) دلیل نمی شود که به اعدام محکوم گردد. می گفت پا را فراتر از گلیمِ خود گذاشتن کاری ست که گاهی از هر کسی سر می زند.
ما به استدلال هایش توجه چندانی نکردیم. ازش پرسیدیم دوست دارد در مراسم اعدام چه جور موسیقی ای نواخته شود. او گفت درباره اش فکر می کند اما مدتی طول می کشد تا تصمیم اش را بگیرد. من گوشزد کردم که هر چه زودتر باید نتیجه را بدانیم، چون هاوارد که رهبر ارکستر بود و باید نوازنده ها را استخدام می کرد و با آن ها تمرینات لازم را انجام می داد، تا نمی فهمید که چه قطعه ای قرار است انتخاب شود، نمی توانست کارش را شروع کند.
کنگره :
PS3553/الف33ب7 1393
شابک :
978-600-6867-07-6