روز بعد باز دوباره برگشته بودم دفتر. احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همهچیز به هم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم و نه کل دنیا. همهی ما فقط ول میگشتیم و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچکی میکردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتا این کارهای کوچک را هم نمیکردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همینطور. فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم. احساس میکردم که یک شلغمم.