حسنی برگشت و سطل را برداشت . از جلوی مرغ و خروس ها و آقاسگه گذشت و گفت: «همهی این تنبل ها اینجا لم داده اند و آن وقت من باید بروم آب بیاورم...» بعد راهش را کشید و رفت . آرام آرام نزدیک مرداب خشک شده رسید . رفت و کنار درختی نشست شکمش قاروقور میکرد گفت: «هرجور هست باید برای بی بی آب بیرم ! وگرنه غذایی در کار نیست .» سطل را گرفت و از میان علف های خشک به راه افتاد. از کنار مرداب گذشت و به چاه رسید . رفت و جلوی چاه ایستاد سطل را با طنابی که به آن بسته شده بود پایین انداخت ، ولی سطل به ته چاه خورد. هیچ آبی در آن نبود. حسنی سطل را بالا کشید با غصه کنار چاه نشست و گفت: «ای بابا! این هم که خشک شده ؟
صفحات کتاب :
56
دیویی :
8فا3ش925ح 1398
شابک :
9786000805821
کتاب های مشابه
قصه های حسنی 09 حسنی و قورباغه ی جادو شده و 13 قصه ی دیگر