داستانهای کوتاه از زندگی حضرت فاطمه (س) با ادبیات کودکانه برای آشنایی هرچه بیشتر کودکان با حضرت زهرا(س)
نزدیک غروب بود. پدر هنوز نیامده بود. فاطمه، نگران بود. پدر همیشه زودتر میآمد. فاطمه آهی کشید. از سایهی نخل برخاست و به طرف در رفت. میترسید پدر دشمنان زیادی داشت. چند لحظه کنار در ماند. کاش میتوانست بفهمد پدر کجاست. اگر پسرعمویش علی، در خانه بود می رفت خبری میآورد. چند قدم داخل کوچه رفت. کوچه، ساکت بود و خلوت. اگر پدر میآمد و او را نمیدید نگران میشد. رفت جارو را برداشت تاحیاط را جارو کند. مرغ و جوجههایش را آب و دانه داد. بعد به طرف اتاق رفت. ظرف و کاسههای سفالی را برداشت تا بشوید.