پس، رفت و کمی بعد با یک زنگوله ی کوچولو برگشت که به نخ کلفتی آویزان بود، آن را به گردن فرفره بست و گفت: «خب، حالا درست شد . ببین فرفره ! هیچ چاره ای ندارم جز اینکه این زنگوله را به گردنت ببندم. من که نمی توانم همیشه مواظب تو باشم! این طوری . هرجا که باشی می فهمم کجایی و داری چه کار می کنی. بقیه هم می فهمند. و از دست تو در می روند.» مرغ و خروس ها با خوشحالی به فرفره نگاه می کردند . اردک ها و مرغابی ها هم همین طور. قدقد و کواک کواک می کردند و خیلی از کار حسنی راضی بودند . بی بی گربه سیاهه را دید و پرسید: «حسنی؛ به این حیوان زبان بسته چرا زنگوله بستی ؟ حسنی گفت: «بگذار باشد بی بی، امان این مرغ و خروس ها را بریده، حالا دیگر به جوجه گنجشک ها هم رحم نمی کندا.
صفحات کتاب :
56
دیویی :
8فا3 ش925ح 1398
شابک :
9786000805814
کتاب های مشابه
قصه های حسنی 08 حسنی و دستکش های گم شده و 12 قصه ی دیگر