کتاب میریام، به تالیف لوئیجی پیرآندللو، مجموعه ای است از داستان هایی کوتاه با موضوع های گوناگون، که اثر نویسندگان قرن بیستم اروپا نظیر لوئیجی پیرآندللو، سامرست موام، آلبرکامو، ترومن کاپوتی و تعدادی دیگر است.
لوئیجی پیرآندللّو (Pirandello Luigi) به سال های 1936 تا 1867، تا پس از پایان جنگ جهانی دوم هنوز به عنوان یک نویسنده شناخته نشده بود. تا این که نمایش نامه ی «شش شخصیت در پی نویسنده» شهرتی ناگهانی را نصیبش کرد.
پیرآندللّو عضو خانواده ای مرفه در یکی از بخش های محروم و تنش زای ایتالیا بود که هر کسی می توانست بی واسطه از حق خود دفاع کند. بنابراین او به زودی تحت تأثیر بی عدالتی و بی رحمی مردم پیرامونش قرار گرفت. وی زندگی آسانی نداشت، افزون بر شرایط سخت زندگی که به دلیل ورشکستگی پدرش در تجارت ایجاد شده بود، جنون همسرش بود که در خانه به مراقبت از او می پرداخت.
علاقه ی وی به روح و فرا جسم باعث می شد که با قرار دادن آدم های آثارش در فضاهایی خیالی و فانتزی و نه واقع گرایانه، به کند و کاو پیرامون شخصیت آن ها بپردازد.
امروزه پیرآندللّو را به عنوان یکی از تأثیر گذار ترین نمایش نامه نویسان قرن بیستم می شناسند.
ترومن کاپوتی (Capote Truman) درباره خودش می گوید: «در 1925 در نیو اُرلئان به دنیا آمدم و در نقاط مختلف جنوب؛ زمستان ها در نیو اُرلئان و تابستان ها در آلاباماو جورجیا رشد کردم. پیش از آغاز مدرسه خواندن را آموختم. همیشه به گونه ای که دلبخواهم بود می زیستم. هیچگاه از حد فهم عوام ذرّه ای فراتر نرفتم. تحصیلاتم بیشتر شکل خود آموزی داشت. تا امروز هم نه حروف الفبا و نه جدول ضرب را از بر نیستم. از چهارده سالگی نوشتن داستان کوتاه را آغاز کردم که تعدادی شان چاپ شد.
در پانزده سالگی مدرسه را رها کردم. نخستین و آخرین شغلی که داشتم کار در روزنامه ی نیو یورکر در سن هفده سالگی بود. کمی بعد در مزرعه ای در لوئیزیانا خودم را باز نشسته کردم و "دیگر صداها، دیگر اتاق ها" را نوشتم. در فاصل زمانی در کشورهای یونان، ایتالیا، اسپانیا یا آفریقا و هند غربی زندگی کرده ام و سفرهایی نیز به روسیه و شرق دور داشته ام.»
در بخشی از کتاب میریام (miriam: a classic story of loniliness) می خوانیم:
میریام گفت: بشین ازاین که کسی رو سر پا ببینم عصبی می شم. خانم میلر خودش را در بالش مبل فشرد و تکرار کرد: چی می خوای؟ می دونی من فکر نمی کنم از اومدنم خوشحال شده باشی. برای دومین بار خانم میلر بی پاسخ مانده بود دست هاش بی هدف می جنبید. میریام خندهای کرد و دوباره خودش را روی توده بالش های مبل فشرد. خانم میلر دریافت که رنگ دختر مثل بار اولی که دیده بودش پریده نیست، گونه هایش می درخشید.
از کجا می دونستی که من اینجا زندگی می کنم؟
میریام ابروهایش را درهم کشید: این که پرسیدن نداره اسم تو چیه؟
اسم من چیه؟
اما اسم من تو دفتر تلفن شهری نیست...
کنگره :
PZ۱/ر۵۴م۹ ۱۳۹۲