کتاب از سرگذشت یک علاف، تالیف یوزف فن آیشندورف، جز 1001 کتابی است که باید قبل از مرگ آن را بخوانید. یک جوانک علاف تصمیم می گیرد سرنوشت خود را رقم بزند و به دل دنیا برود...
داستان از صدای غژغژ چرخ آسیاب پدر آغاز شد. آن خش خش احساس خوبی به آدم می داد. برف بی وقفه از شیروانی پایین می چکید. گنجشک ها جیک جیک می کردند و در میان شاخه ها به این سو و آن سو می جهیدند. جوانک علاف در آستانه در نشسته بود و داشت چشم هایش را می مالید تا از آن حالت خواب آلودگی بیرون بیاید. همیشه شیفته این نشستن در گرمای آفتاب بود.
در این لحظه پدر از خانه بیرون آمد، او از اول صبح در آسیاب جنجال به پا کرده و شبکلاه اش را هم کَجَکی روی سرش گذاشته بود. رو به جوانک گفت: «ای بی عرضه و علاف! باز هم داری آفتاب می گیری و داری خودت را کش و قوس می دهی و خستگی در می کنی و همه کارها را سر من خراب می کنی. دیگر نمی توانم بیش تر از این آب و دانه ات را بدهم. بهار دیگر خیلی نزدیک است، تو هم برو بیرون توی دنیا بچرخ و خودت نان ات را در بیاور.»
این بار جوانک علاف رو به پردش گفت: «حالا من یک آدم بی عرضه و علاف هستم، که این طور. پس حالا می روم می زنم به دل دنیا اقبال خودم را آزمایش می کنم.» واقعاً هم این کار را دوست داشت، چون همین چند مدت قبل به ذهن اش خطور کرد که عازم سفر بشود. آخر سُهرهای که در پاییز و زمستان مدام با حالتی غم انگیز کنار پنجره می خواند: «دهقان، منو به خدمت بگیر!، دهقان، منو به خدمت بگیر!» حالا باز در این روزهای قشنگ بهاری با حالتی غرورآمیز و شادمانه می شنید که بالای درخت می خواند: «دهقان، خدمتی بکن! دهقان، خدمتی بکن!»
یوزف کارل بندیکت فرایهر فن آیشندورف (Joseph von Eichendorff) متولد لوبویتس در ایالت اشلزین، یکی از مهم ترین و اثرگذارترین ادبای مکتب رمانتیک آلمان به شمار می آید. از مهم ترین آثار وی که تا به امروز نام وی را در ادبیات جهان زنده نگاه داشته است، رمان کوتاه "از زندگانیه یک علاف" است.
ضمناً با اقتباس آزاد از روی کتاب از سرگذشت یک علاف در سال 1973 در کشور آلمان به کارگردانی آقای سلینو بلایوایس فیلمی نیز ساخته شد. هم چنین در سال 1978 توسط آقای برنهارد زینکل فیلمی واقع گرایانه کاملاً بر اساس متن قصه ساخته شد و در همان سال نیز موفق به اخذ جایزه گردید.
در بخشی از کتاب از سرگذشت یک علاف (Life of a Good for Nothing) می خوانیم:
واقعاً هم باد گرفته بود و به آرامی از روی صورت ام از میان درختان سیب می وزید. اما آن چه که در اطراف انگار زوزه می کشید، نه آسیاب بود و نه قاصد، بل همان دهقانی بود که کمی پیش قصد نداشت مسیر ایتالیا را به من نشان بدهد. ولی حالا آن لباس رسمی یکشنبه ها را از تن اش بیرون آورده و با آن لباس کهنه معمولی سفیدش پیش روی من ایستاده بود. داشتم چشمان خواب آلوده ام را می مالیدم که گفت:«آهان که این طور، آقا دارند این جا نایرینج (خراب شده : نارنج) جمع می کنند، و به جای این که بیایند کلیسا این چمن های قشنگ ام را له می کنند. ای تنبل علاف!» - از این که این آدم زمخت و نکره بیدارم کرد، واقعاً خشمگین شدم.
با عصبانیت از جا پریدم و در دم در جواب اش گفتم: «چه! این جا دارند به من فحش می دهند؟ من خودم باغبان بودم، قبل از آن که او فکرش را هم بکند، حسابرس هم بودم. اگر او گذارش به شهر می افتاد، باید کلاه خواب روغنی من را برمی داشت برای خودش. اگر آن خانه و آن لباس خواب من با آن نقطه های طلایی اش را می دید.» - اما این آدم بدقواره و نخراشیده اصلاً باکی اش نبود.
دست ها ی اش را به طرفین دراز کرد و فقط گفت: «آقا اصلاً این جا چه می خواهند؟ ها! ها!» دیگر متوجه شدم که این شخص یک آدم تنومند ولی کوتاه قد و کج و کوله ای بود با چشمانی ورآمده و یغور با دماغی ناصاف. و چون غیر از «ها! - ها!» حرفی نمی زد، و با هر بار گفتن آن یک قدم به من نزدیک تر می شد، ناخودآگاه ترس عجیبی برم داشت و فوری دست و پای ام را جمع کردم، روی پرچین پریدم و بدون آن که به این طرف آن طرف نگاهی بیندازم، از بین مزراع شروع به دویدن کردم، چنان که ویلن داخل کیف ام به تق و توق افتاد.
شابک :
978-964-374-519-6
کنگره :
PT۱۸۱۴ /الف۴ ۱۳۹۳