توی شهر عجیب، درست سر میدان، آرایشگاه «آقا قچ قچی» قرار داشت. آقا قچ قچی خیلی به کارش وارد بود و مردم او را خیلی دوست داشتند. تا اینکه یک روز آقا قچ قچی، «آقا خاش خاشی» را با موهای بلند و نامرتب میبیند و موهای او را همانجا در نانوایی کوتاه میکند که یکدفعه چشمش به شمشادهای کنار نانوایی میافتد، آنها را هم کوتاه میکند؛ از آن روز به بعد آقا قچ ایرادگیر و وسواسی شده بود، میچرخید و میچرخید و هر چیزی را که فکر میکرد نامرتب است قیچی میکرد تا اینکه... .