همچنان که در آپارتمان خود واقع در آسمان خراشی ایستاده ام و از پنجره به شهر شلوغ زیر پایم خیره شده ام برادرم را به یاد می آورم .برادری که من او را کشته ام من مسافر زمانم و در گذشته های دور زیستم و حالا محروم از هر قدرتی در زیست خود کنار این پنجره ایستاده ام .ژوئن سال 2000 به من گفته اند که ماموریت من تمام شده و حالا دیگر هیچ کاری برای انجام دادن ندارم جز نشستن در انتظار مرگ ...