تن گیلدا کمکم گرم شد و حالش جا آمد. شب سیاه میگذشت و روز روشن از راه میرسید. سرانجام گیلدا به قصر ملکه برفی رسید. قصر با اینکه زیر آفتاب صبح میدرخشید اما چون از برف و یخ ساختهشده بود خیلی خیلی سرد بود. گیلدا از راهرو گذشت و یکدفعه چشمش به کایی افتاد که تنها و آرام در گوشهای بازی میکرد. گیلدا فریاد زد:« کایی ، کایی من هستم گیلدا!» اما کایی که صورتش مثل گچ سفید و مثل یخ سرد بود، جوابی نداد .