اندرز توانست به بانک برسد وقتی رسید که درها را می بستند . خب البته صف تمامی نداشت افتاد پشت سر دو زن که صدای بلند و حرف های احمقانه شان خونش را به جوش آورد . حالا بماند هیچ وقت درست و حسابی حال نداشت اندرز منتقد معروفی بود و همه به سخت گیری می شناختنش . هرچه را می خواند و بررسی می کرد پنبه اش را می زد بانک که مشتریانی بیشتری به صف اضافه شدند . یکی از خانم های تحویل دار تابلوی باجه تعطیل است را چسباند رفت ته بانک و به میزی تکیه داد و با مردی که اسناد را ورق می زد مشغول صحبت شد . زن های جلوی اندرز حرفشان را قطع کردند و با نفرت به تحویل دار خیره شدند . یکی شان گفت خوش به حال ما و برگشت رو به اندرز کرد و گفت همین برخورد ها باعث میشه دیگه آدم سر وکله اش این ورا پیدا نشه . اندرز که خونش از دست تحویل دار به جوش آمده بود برگشت و دقه و دلیش را سر زن قروقرو وراج جلویی خالی کرد...