کتاب زندگی با کد مهران نوشته هاجر صفائیه منتشر شده در انتشارات شهید کاظمی است. کتاب زندگی با کد مهران از مجموعه کتابهای اوج بندگی است که به طرح خاطرات کوتاه از زندگی شهدا میپردازد. و تصاویری از روایات مطروحه در آن را ضمیمهی هر خاطره میکند.
این کتاب نیز برگهایی از زندگی شهید سید مهران حریرچیان را ورق میزند. شهید سید مهران حریرچیان در سال 1344در خانوادهای مذهبی در شهر اصفهان دیده به جهان گشود. وی از همان دوران کودکی در فعالیتهای مذهبی و فرهنگی نظیر نمازهای جماعت در مسجد محله پاچنار، کلاسهای اعتقادی و دینی و تشکیل کتابخانه مسجد حضور مستمر داشت و در زمینههای اصول عقاید، احکام، تاریخ اسلام و به ویژه زندگانی و سیره حضرت امام(ره) به طور گسترده و مداوم مطالعه مینمود.
او در جوانی به فرمان حضرت امام (ره) در قالب گروههای مردمی جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای اجتماعی، به مناطق محروم عزیمت میکرد. شهید حریرچیان در سال 1362 جهت تحصیل در مقطع کارشناسی رشته کامپیوتر با گرایش مهندسی سخت افزار وارد دانشگاه صنعتی اصفهان شد و در 1376 در مقطع کارشناسی ارشد همین رشته با گرایش هوش مصنوعی از دانشکده فنی دانشگاه تهران فارغ التحصیل و در سال 1386 در مقطع دکترای رشته علوم قرآن و حدیث دانشگاه قم به ادامه تحصیل پرداخت.
فعالیتهای آموزشی، پژوهشی و فرهنگی ایشان از سال 1368در دانشگاه علوم پزشکی اصفهان آغاز نمود و از سال 1375تا 1376 به عنوان معاون دانشجویی دانشگاه و پس از آن به مدت یک سال به عنوان رئیس دانشکده مدیریت و اطلاع رسانی پزشکی منصوب گردید.
سال اول را که تمام کرد، با پدر و مادرم برگشتیم اصفهان. مهران، یک سال زود، مدرسه رفتن را شروع کرده بود؛ همین بود که مجبور شد، سال اول را دوباره بخواند. سال سوم که رفت، هم مدرسهای شدیم. مهران خیلی زرنگ و باهوش بود. همیشه سر صف، به عنوان شاگرد نمونه تشویق میشد.
یکی از بچههای کلاس شان، جثهاش از همه بزرگتر بود. بچهها صدایش میکردند: «سلطان»قلدر کلاس بود. یک روز دیدم اطراف دفتر مدرسه شلوغ شده. بچهها میگفتند: «مهران توی کلاس با سلطان دعوایش شده و حسابی کتکش زده.» حالا سلطان آمده بود دفتر مدرسه، شکایت مهران را بکند. میدانستم که اگر از مهران کتک خورده، حتماً حقش بوده.
رفتم پیش مهران و جریان را پرسیدم. گفت: «توی کلاس، به بچهها زور میگفت، رجز میخواند که هیچ کس زور من را ندارد، هرکس حریف من میشود، بیاید جلو! من هم رفتم جلو و این شد که میبینی... .» مهران پسر آرامی بود، اما در مقابل قلدری دیگران آرام نمینشست.